سیاسی

چند دقیقه با شهادت فاصله داشتم

ما هنوز در حال صحبت بودیم که یک مرتبه صدای سوتی شنیدیم و ناگهان صدای عجیبی شنیدیم. از پاسدارها پرسیدم که چه صدایی بود؟ گفتند که انگار ماشینی منفجر شده است. به آن حیاط بغلی رفتم که ببینم ماشین کجاست که دیدم آن روبرو اصلاً سقف پایین آمده و در محل جلسه هیچ چیز نیست. وضع عجیبی بود؛ دویدم جلو دیدم که حاج مجتبی لاجوردی شهید درخشان را بر روی دستش گرفته و به بیرون می‌دود. دویدیم و آمدیم در اتاق ها و با شهرداری تماس گرفتیم تا ماشین بفرستند دیدیم که ماشین‌ها آمدند و جمعیت ریختند در ساختمان. ما هم اگر چهار پنج دقیقه زودتر صحبتمان تمام می‌شد، ما هم رفته بودیم اما مثل اینکه شهادت قسمت ما نبود.
جناب آقای مهدی سعید محمدی، خاطرات شنیدنی درباره سالهای ابتدایی نهضت در سینه داشت، وی که از موسسین حزب موتلفه اسلامی بود در روز یک شنبه 18 مهرماه سال 1400 به فرزند شهیدش ملحق شد. از این رو فرازهایی از مصاحبه از فعالیت های موتلفه قبل از انقلاب و حزب جمهوری و چگونگی شکل گیری موتلفه زمان ارائه می شود. اگرچه ظرف محدود این مصاحبه، برای حجم خاطرات کمتر شنیده شده او، بسیار کوچک بود.

لطفا از چگونگی شکل گیری شرکت سبزه بفرمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم اهدنی من عندک و افض علی من فضلک. ابتدا لازم است مقدمه ای کوتاه از فعالیت هایی که به شکل گیری این شرکت منجر شد، بگویم.

ما در مسجد شیخ علی در بازار آهنگرها، با برخی از دوستان برنامه هایی داشتیم و شبها بعد از نماز مغرب و عشاء پیش مرحوم شاهچراغی درس میخواندیم. از جمله شهید لاجوردی، شهید اسلامی، شهید حاج صادق امانی و تعدادی از دوستان که الآن حیات دارند. ایشان درس شرح لمعه به ما میدادند و تعدادی از دوستان هم اصول فرا میگرفتند و تعدادی را هم ما به آنها درس میدادیم.

البته من قبلش 8-7 سال در مسجد حاج آقا مجتهدی درسهای ابتدایی حوزه را خوانده بودم و بعد آمدم در بازار جامع شاگرد شدم و اخوی آقای نیکنام به من پیشنهاد درس نزد مرحوم شاهچراغی را دادند. آمدیم آنجا دیدیم آقایان همه مشغولند و ما هم مشغول شدیم.

یک شب مرحوم حاج صادق امانی خدمت آقای شاهچراغی گفتند: «ما یک سری احادیث مربوط به مسائل اجتماعی داریم، اجازه میدهید ما یا این احادیث را برای آقایان بگوئیم». ایشان استقبال کردند و فرمودند این کار را بکنید. اولین حدیثی که ایشان آورد را به خاطر دارم. این حدیث را تکثیر کرده و بین همه دوستان توزیع کردند. روایتی از امام باقر علیه السلام از مستدرک الوسایل بود که میفرمایند «خدا رحمت کند بندهای را که با فرد دیگری اجتماع تشکیل دهند و درباره امر ما مذاکره کند و نفر سوم بعد از اینها فرشته ای است که برای آنها استغفار میکند و این دو نفر جمع نمی شوند و درباره ما صحبت نمی کنند مگر اینکه خدا به آنها مباهات میکند. پس وقتی اجتماع کردید به این یاد مشغول شوید. به درستیکه در این اجتماع شما و مذاکره شما، احیاء ماست و بهترین مردم بعد از ما کسی که به امر ما مذاکره نماید و به آن دعوت کند.» آن جلسه بالاخره باعث شد که ما وارد سیاست شدیم. یعنی امام که شروع کردند ما با دوستانمان در این جلسات همچون شهید صادق اسلامی، شهید لاجوری، آقای مقصودی و برخی دیگر در مسجد شیخ علی حوزه ای تشکیل دادیم.

تا اینکه در مسجد جامع آقای نیک نژاد و هرندی گفتند که شبهای شنبه در مسجد جلیلی آیت الله مهدوی کنی تفسیر میگویند و به ما گفتند به آنجا بیایید تا مسجد تازه تأسیس جلیلی رونق بگیرد. ما شبها دور شهیدان بخارایی، نیک نژاد و هرندی مینشستیم و صحبت میکردیم.

روزهای جمعه منزل شهید هرندی و شهید نیک نژاد در برنامه تفسیر قرآن آقای شاهچراغی بود تا اینکه یک روز در مسجد جامع ایستاده بودیم که رادیو اعلام کرد: «منصور ترور شد». حتی شب قبل از این حادثه با حاج صادق امانی در مسجد مباحثه داشتیم من برای ایشان هر چه میگفتم احساس میکردم ایشان در عالم دیگری بود. بعد از اینکه اخبار اعلام کرد، بخارایی منصور را ترور کرد، من شوکه شدم و به خیابان «صابون پز خانه»رفتم تا ببینم چه خبر است، دیدم چند تا ماشین پلیس ایستاده که به دوستان گفتیم اوضاع خوب نیست و برگشتیم.

فردا صبح برخی دیگر را هم گرفتند و من هم منتظر بودم دنبال من هم بیایند اما نیامدند.ما نمیدانستیم که نیک نژاد و ... هم هستند و از قضایا خبر نداشتیم و قضیه گذشت و در مسجد جلیلی هم یک عده را گرفتند. بعد از این واقعه برنامههای تشکیلاتی ما دچار رکود شد.

یک مقداری که از قضایا گذشت یک برنامه اردویی گذاشتیم با برخی دوستان مثل آقای فقیهی، کاظم نیکنام، رسایی، اکبری و ... اردو گذاشتیم در باغ جامعه تعلیمات اسلامی در جاده کرج، یک باغ هزار متری بود. این مقدمات را گفتم که به اینجا برسیم. با برخی از دوستان که باقی مانده بودند، این اردوها را تشکیل دادیم. تعدادی از دوستان که زندان بودند، خانوادههایشان را به اردو میبردیم. چند ایستگاه در میدان قیام، امین حضور، اعدام و امام حسین گذاشته بودیم که ماشینها ساعت 6 میآمدند و اعضا را سوار میکردند، میآوردند در میدان آزادی، از آنجا با 5-4 اتوبوس حدود 300-200 نفر را به اردوگاه میبردیم و ساعت 7 صبح میرسیدیم و برنامه نرمش ، صبحانه، برنامه فرهنگی، استخر و .. انجام میشد. خانمها و آقایان و فرزندان همه برنامه داشتند. این برنامه مدتی انجام شد و شهید بهشتی ، باهنر و رجایی نیز در این اردوها سخنرانی میکردند، آقای نیکنام مسابقه برگزار میکردند، آقای رسایی و جعفریان تئاتر اجرا میکردند و ... تا اینکه مطلع شدیم آیه الله خوانساری به ایشان حکم اعزام به آلمان را دادند. من با شهید باهنر به بدرقه ایشان در فرودگاه مشهد رفتیم.

شهید بهشتی در برنامه های اردو هم شرکت میکردند؟

بله، حتی ما در اردوگاه نهار را به صورت سلف سرویس میدادیم و شهید بهشتی خودشان سینی دستشان میگرفتند و غذا را میگرفتند و میآمدند سر سفره مینشستند.

یک شب در منزل آقای مرآتی، من ، سرحدی و نیکنام جلسه ای را تشکیل دادیم با موضوعیت اردو که چه کار کنیم؛ رها کنیم یا باز هم برنامه ها را دنبال کنیم. در آنجا تصمیم گرفتیم یک شرکت تأسیس کنیم و هر نفر 5 سهم بخریم که هر سهمی 1000 تومان بود. همانجا هر فرد 5 سهم خرید و قرار شد کسی که نمی تواند، یکساله پولش را پرداخت کند و تعدادی سهم هم برای فروش نزد دیگر دوستان بردیم که در عرض یکماه حدود 200 هزار تومان سهم فروختیم. یکی از دوستان به ما گفت باغی در کرج با متراژ 5 هزار متر هست که 600 هزار تومان میفروشند و 300 هزار تومان نقد و 300 هزار تومان اقساط میدهد . ما اسناد سهام هایی که فروخته بودیم را به صندوق اندوخته جاوید بازار کفاشها گذاشتیم و 200 هزار تومان پول گرفتیم . به شهید بهشتی جریان را گفتیم که بقیه پول را نداریم . ایشان گفتند جلسه ای تشکیل دهید تا من صحبت کنم. با صحبتهای شهید بهشتی همه تعهد کردند که بقیه پول تا 600 هزار تومان را سهم بخرند.

در آن جلسه آقای کلهر گفت شما که دارید باغ میخرید بیائید بزرگتر بخرید. گفتیم پولش را نداریم گفت: شما حالا برید دنبالش . حدود دو هفته گذشت و آقای کلهر زنگ زد و که ما یک باغی 20 هزار متری در 15 کیلومتری کرج پیدا کردیم که استخر هم دارد و یک میلیون و 200 هزار تومان قیمت دارد که 600 هزار تومان نقدو 600 هزار تومان به صورت قسطی میدهد. به شهید بهشتی مسئله را عنوان کردیم که ایشان گفت جلسه دیگری بگذارید که دوستان را دعوت کردیم و شهید بهشتی جریان خرید باغ را مطرح کردند که در همان دو جلسه یک میلیون و 200 هزار تومان سهم نیز فروخته شد. در همان جلسه شهید بهشتی فرمودند یک استخر کم است، باید 2 استخر (زنانه و مردانه) داشته باشد و یک سالن. آقای قدیریان، شفیق و حسین مهدیان از طرف ایشان مأمور شدند که هر کدام 300 سهم اضافه بخرند. باغ قبلی را پس دادند و باغ جدید را قولنامه کردند و بعد آقای قدیریان مامور شد آنجا را بسازد. در عرض 6 ماه استخر و سالنها ساخته شد که ما دوباره برنامه اردو را در تابستانها مرتب برگزار کردیم.

برنامه اردوها چه بود؟ در این اردوها فعالیت سیاسی هم میکردید؟

این اردوی ما اصلا سیاسی بود و کار ما آنجا پیگیری کارهای موتلفه بود. برنامه منظمی هم داشت ساعت 7 صبح که به اردوگاه میرسیدیم، در بدو ورود فرم هایی بود که تقسیم کار میشد. برخی در کار فرهنگی اسم مینوشتند، برخی در امور ورزش، برخی کارهای تدارکاتی و ... ابتدا نرمش توسط آقای داودی و فقیهی انجام میشد و بعد برنامه صبحانه، سرود و ساعت 10 برنامه سخنرانی توسط شهید باهنر یا شهید بهشتی انجام میشد . سپس برنامه میان پرده داشتیم و پس از آن فرصت آزاد بود که جمعی با شهیدان با هنر و بهشتی مباحث روز و سیاسی داشتند و بعد از آن شنا، والیبال و فوتبال انجام میشد، تا نماز ظهر که به جماعت خوانده میشد. دوباره برنامه ورزشی انجام میشد تا ساعت 5 بعد از ظهر که همان برنامه سخنرانی واخبار روز انجام میشد. بعد از آن تئاتر اجرا میشد که بیشتر با موضوع سیاسی روی صحنه نمایش اجرا میشد.

در این اردوها شهیدان بهشتی، با هنر، اسلامی، لاجوردی و بسیاری از مبارزین همچون آقای هاشمی رفسنجانی حضور داشتند. شهید عراقی و آقای عسگراولادی هم بعد از آزادی از زندان شرکت کردند. ما عکس هایی داریم که آقای عسگراولادی دارند ظرف میشویند.

برای این اردو اول هفته بلیط میفروختیم و تا روز یکشنبه و دوشنبه 300 بلیط تمام میشد و اگر کسی دیر میآمد میماند برای هفته بعد. در اجرای برنامه ها هم کار بسیار منظم بود. گفته بودیم اگر ساعت 8 دیرتر کسی بیاید راهش نمی دهیم، حتی یکبار حاج حسین مهدیان که سهام زیادی برای ساخت مجموعه خریده بود هم دیر آمد، اما راهش ندادند و مجبور شد بازگردد.

این برنامه ها ادامه داشت تا انقلاب اسلامی ایران پیروز شد و ما تصمیم گرفتیم در دماوند باغ دیگری تهیه کنیم و باغ کرج را فروختیم. بالاخره چند سال پیش باغ را فروختند و دادند به صاحبان سهام و عملا شرکت تعطیل شد.

یکی دیگر از برنامه های کمتر گفته شده اعضای موتلفه دوم در سالهای قبل از پیروزی انقلاب، شرکت فیلم در خدمت دین بوده است. لطفا در این خصوص هم توضیح دهید.

ما قبل از پیروزی انقلاب با آقایان عسگر اولادی و بادامچیان در مؤتلفه جلساتی داشتیم. چند تا از دوستان پیشنهاد دادند که خوب است یک شرکتی تاسیس کنیم برای تولید فیلم و «شرکت فیلم در خدمت دین» را راه انداختیم. کار این شرکت تهیه یکسری فیلم با محتوای مذهبی بود. بیشتر کار آن را هم آقایان رسایی، اکبری، توانا و جعفریان که بیشتر در این امور فعال بودند و در اردوها هم بیشتر کار تئاتر را اینها انجام میدادند.

آن موقع چند کار خوب تولید کردند و آوردند نشان دادند که خیلی هم جالب بود. اینها فیلمهای خارجی را میگرفتند و از آن استفاده میکردند و فیلمهایی تولید میکردند. من هم یک سفر از خارج برای آنها چند فیلم گرفتم. جو فیلمهای ایرانی آن زمان خیلی نامناسب بود واین کار برای سرگرمی خانواده های مذهبی کار مفیدی بود. اگرچه مضمون فیلم ها خیلی انقلابی نبود و تولید فیلم هایی با مضمون انقلابی خطرناک بود و به راحتی فراهم نمی شد، اما خودش فرصت مناسبی را برای جمع شدن دوستان دور هم تحت این پوشش فراهم میکرد و در آن فضا یک تفریح سالم هم برای خانواده هایمان فراهم میکرد. به هر حال این شرکت نزدیک پیروزی انقلاب آنطور که باید رشد نکرد و نهایتاً تعطیل شد.

موتلفه دوم بجز این برنامه های پوششی حوزه های آموزشی و ایدئولوژیک هم داشت؟

بله، در آن زمان جلسه ای با شهید باهنر داشتیم که طی 5 سال ایشان بحثی با عنوان «جهان بینی اسلام» را برای ما تبیین کردند. گمان میکنم حدود سال 47 تا 53 بود. ما این سخنرانیها را پیاده میکردیم و یک نسخه به ایشان میدادیم و یک نسخه هم خودمان نگه میداشتیم. کل صورتجلسات آن و اسامی حضار در این جلسات هم موجود است.

جلسات دیگری هم با شهید بهشتی داشتیم که بحثهای اسلامی عقیدتی میکردند و دو سال طول کشید. شهید باهنر در جلسات بیشتر مباحث عقیدتی که پایه حکومتی داشت را مطرح میکردند. در جلسات ایشان آقایان محمود کاشانی، فقیهی ، شفیق ، مرآتی، مهدی سعیدی نژاد و ... شرکت داشتند.

همچنین یکسری برنامههای عقیدتی در مسجد جلیلی توسط آقای مهدوی کنی برگزار میشد که آن هم پایه اقتصادی داشت.

همین جلسات بود که به حسینیه ارشاد کشیده شد؟

جلساتی شبهای شنبه در منزل آقای میناچی واقع در خیابان دولت بود که در آنجا آقای سید شبستری تفسیر قرآن میگفتند. مرحوم شاهچراغی به ما گفت شماها شبهای شنبه آنجا باشید، چون آقای شبستری طرفدار شریعتمداری است ممکن است بحثهایش به سمت شریعمتداری برود که شما باشید بهتر است. من شبهای شنبه مرحوم شاهچراغی را به همراه آقای گلزاده غفوری آنجا میبردم. اول شبستری تفسیر می‌‌گفت و بعد گلزاده غفوری صحبت میکردند.

خلاصه یک شب نزدیک تاسوعا و عاشورا بود که به من مسئولیت دعوت از آقای فلسفی را دادند. ایشان من را نمی شناختند و با تماس آقای مهدیان ایشان دعوت ما را پذیرفتند. مراسم به مدت 10 شب در چادری نزدیک منزل آقای میناچی برگزار شد.

بعد از 10 شب بنده خدایی گفت که آن طرف در خیابان شریعتی فعلی فردی زمینی را برای برگزاری مراسم و مجالس عزاداری و ... وقف کرده است. با آقای توانا و جلال الدین فارسی با آقای میناچی صحبت میکردیم که اینجا را چه کنیم؟ آقای میناچی گفتند آنجا را میسازیم و اسمش را حسینیه میگذاریم. آقای توانا و فارسی بیشتر در فضای دانشجویان بودند، گفتند ما برای برنامه هایمان باید به دنبال اسم دیگری مثل کانون و ... باشیم، اما ایشان گفتند اگر حسینه بگذاریم شاه حساس نمی شود. آنجا با نام حسینیه ارشاد ساخته شد و ما مرتب به آنجا میرفتیم. اولین سخنران حسینیه مرحوم فخرالدین حجازی بود که مرحوم شاهچراغی نماز مغرب و عشاء را میخواندند و بعد آقای حجازی سخنرانی میکردند . بعد از آن شهید مطهری را دعوت کردند و بعد از او شریعتی. با حضور شریعتی حسینه اوج گرفت و دانشجویانی که به سمت کمونیست و مارکسیست میرفتند جذب حسینه شدند و مرحوم شریعتی در اصلاح دانشجویان نقش مهمی داشت. تا اینکه بالاخره اختلاف بین شهید مطهری و شریعتی پیش آمد . چرا که شریعتی بحثهای را با موضوع مسیحیت و پاپ شروع کرد که در قالب این مباحث روحانیت در اسلام نیز مورد اشاره قرار گرفت و عده ای سوءاستفاده کردند. شهید مطهری در مقابل ایشان ایستاد و دیگر حسینیه نیامد و افراد دیگری مثل آقا شیخ قاسم اسلامی وحاج آقا کافی هم علیه شریعتی مخالفت کردند تا اینکه رژیم با استفاده از فرصت این اختلافات، حسینیه را بست و شریعتی به خارج رفت و داستان حسینیه هم تمام شد. در آن زمان کار من بیشتر این بود که روزهای جمعه با آقای شاهچراغی کارها را دنبال میکردیم.

جلسات دیگری هم در موتلفه دوم داشتید؟

بله، جلسات متعددی بود. مثلا جلسه ای داشتیم که کار امدادی میکردیم از جمله اینکه در ماه رمضان پول برای عدهای جهت کمک جمع آوری میکردیم. صورت جلسات آن جلسات هست. در کنار آن جلسات بحث سیاسی هم میشد که آنها نوشته نمی شد و در پوشش اینگونه جلسات مباحث سیاسی دنبال میشد.

نزدیک پیروزی انقلاب شهید بهشتی رابطه نزدیکتری با امام (ره) برقرار کرد و از آن زمان جلسات مؤتلفه به طور جدیتری برگزار میشد که شهید باهنر ، شهید رجایی ، آقایان رفیق دوست، توکلی، رخ صفت و شهید عراقی هم بودند و یک قسمت کار که تکثیر اعلامیه بود، بر عهده بنده بود. ما از طریق تلفن اعلامیههای حضرت امام (ره‌) را از پاریس ضبط و پیاده میکردیم. در آن موقع برای تکثیر دستگاه استنسیل بود که ساواک اجازه خرید نمی داد. از طریق آقای اسپهبد برای خرید 6 دستگاه اقدام کردیم و 6 خانه را تعیین کردیم و دستگاهها در آنجا جاسازی شد. حاج اقای شفیعی کاغذ میداد. اطلاعات را با تلفن ضبط میکردیم و خواهری روی کاغذ مخصوص استنسیل تایپ میکرد و من آن را به خانهها میدادم و آنها شب تا صبح اعلامیهها را چاپ میکردند. این اعلامیهها را به خانهما میآوردند و در آنجا به همراه شهید اسلامی در کارتن بستهبندی میکردیم و به دوستانی همچون آقای عسگراولادی، شیبانی و نبوی میدادیم و توسط آنها در سطح تهران توزیع میشد. این کار ما سبب حساسیت دستگاه شاه شده بود که این حجم اعلامیه کجا چاپ میشود.

چگونه شده که این جمع به کمیته استقبال رفتند؟

مرتب جلسات ما برقرار بود تا شهید بهشتی گفتند امام فرموده اند که الان موقع آمدن به تهران است و آقای مطهری نیز این قضیه را به شدت دنبال میکردند. به همین دلیل کمیتهای به نام استقبال با حضور شهیدان مطهری و بهشتی و نیز تعدادی از دوستان مؤتلفه که با آقایان در ارتباط بودند، تشکیل شد. هدف از تشکیل این کمیته تنظیم برنامههای ورود امام به ایران بود. در کمیته، مسوولیت کارهای فرهنگی را به آقای بادامچیان واگذار کردند. ایشان نیز قسمتی از کار را مثل پلاکاردنویسی و... به بنده واگذار کردند که من این کار را انجام دادم. از آن زمان به بعد ما کار پلاکاردنویسی را برای راهپیماییها انجام میدادیم.

شرح وظایف کمیته ی تبلیغات چه بوده است؟

کمیتهی استقبال و زیر مجموعههایش شرح وظایف نوشتهشده‌‌ای نداشتند. در آن قسمت که من بودم کارهایی که بالا توضیح دادم انجام میگرفت. مثلا ما کل خیابان ایران را سیمکشی کرده و بلندگو نصب کرده بودیم. تلویزیون مدار بسته هم نصب کرده بودیم و... بعد از چند روز هم که امام به علت مناسببودن مدرسهی علوی با مشورت آقایان مطهری و بهشتی به آنجا منتقل شدند. در انتقال امام به آنجا ما هم دیدیم که مقداری با امام فاصله داریم. با مدرسه دخترانه علوی در خیابان ایران صحبت کردیم که اگر موافقت کنند ما به آنجا برویم که آنها هم موافقت کردند. پس از موافقت نهایی آیتالله خامنهای به مدرسهی دخترانهی علوی منتقل شدیم. آقای خامنهای احکام را صادر می¬کردند که اشخاص برای گرفتن حکم خود مراجعه می کردند. و همچنین برای آقایان نظیر امامی کاشانی، موحدی کرمانی و... حکم صادر کرده تا برای کنترل و حفاظت به پادگانهای آزادشده بروند. تا زمانیکه انقلاب پیروز شد و با افزایش پادگانها تعداد احکام هم بیشتر شد. البته وقتی آقای بازرگان به عنوان رئیس دولت موقت از امام حکم گرفتند بیشتر کارهای تبلیغاتیاش بر عهدهی ما بود. بعد از اینکه جایمان تنگ شد با موافقت آیتاللهالعظمی خامنهای به ساختمان مجلس رفتیم.

یک نشریهای را هم به دستور آقا چاپ میکردیم که افکار روز را مرتبا در آن بیان میکردیم. نشریه به نظرم هفتگی بود.آقا مسوؤلیت آن نشریه به آقایان بادامچیان، کرباسچی و معادیخواه دادند. تکثیر نشریه را نیز با ما بود که پس از تایید نهایی توسط ایشان، پخش میشد. اعلامیه، اطلاعیه و انواع احادیث راتکثیر میکردیم و مردم هم آنها را مرتبا میبردند. ضمن اینکه اعزام سخنران و مبلغ نیز بر عهدهی کمیتهی تبلیغات بود.

شما در صحبتهای خود گفتید کهآقا از قبل شما را میشناختند. این سابقهی آشنایی از کجا شکل گرفته بود؟

بله؛ ما از قبل با ایشان ارتباط داشتیم. گاهی خدمت ایشان در مشهد میرسیدیم و به منزل ایشان میرفتیم. در تهران نیز در هیات انصار صحبت میکردند. ما تعدادی جوان بودیم که پس از پایان منبر نیز میرفتیم و با ایشان صحبت میکردیم.

حزب جمهوری هم در همین زمانها تاسیس شد؟

بله؛ حزب جمهوری اسلامی با پنج عضو مؤسسآقایان بهشتی، خامنهای، هاشمی، باهنر و موسوی اردبیلیاعلام موجودیت کرد. برای نام نویسی کسانی که میخواستند عضو شوند فرمی تهیه شد و تکثیر شد و با استقبال مردم مواجه شد و در مدرسه رفاه نام نویسی انجام شد. ما که در مؤتلفه فعال بودیم هم قرار شد برویم داخل حزب فعال شویم و اولین کسانی که نام نویسی کردند، دوستان موتلفه بودند و عضو حزب جمهوری اسلامی شدیم.

با درخواست اعضای مؤسس ما اطلاعیهای برای اعلام موجودیت حزب تهیه و پخش کردیم. ضمن اینکه کارتهایی را طراحی کردیم تا هر کس که در حزب ثبتنام میکند، کارت عضویتی دریافت کند که شهید بهشتی از کارتها خیلی خوششان آمد.

ما وقتی در مدرسه دخترانه علوی بودیم به ما گفتند مجلس خالی است، بروید آنجا را بگیرید و من به آیت الله خامنهای گفتم شما نامهای بنویسید که من بروم از ساختمانهای مجلس قسمتی را بگیرم و دفتر تبلیغات را آنجا راه بیندازیم و ایشان نامه را نوشتند و من به همراه آقای بادامچیان به مجلس رفتیم. آنجا در اختیار حاج سعید امانی و یک فرد دیگری بود و با دیدن نامه آقا قسمتی را در اختیار ما قرار دادند.

در آنجا یک سالن بود که فرش بزرگی در آنجا بود وآقای بادامچیان گفت این فرش به درد انقلاب نمی خورد و فرش را به زحمت جمع کردیم وتحویل انبار دادیم و میز و صندلی گذاشتیم و دفتر را مهیا کردیم. کار کم کم توسعه پیدا کرد و انقلاب پیروز شد و دولت موقت تشکیل شد و امام به مرحوم بازرگان حکم داد و آنها شروع به کار کردند. پس از این ما خدمت شهید بهشتی رسیدیم تا اجازه دهند که ما دفتر تبلیغات را به حزب منتقل کنیم. ایشان هم گفتند که باید فکر بکنند. بعد از چند هفته موافقت خود را اعلام کردند، ولی آقای کرباسچی مخالف بود و میگفت دفتر امام را نباید به این شکل منتقل کرد. اما آقا گفتند که مانعی ندارد و ما به ساختمان حزب در سرچشمه رفتیم. اسباب را جمع کردیم رفتیم در حزب و اتاق اول در طبقه دوم مستقر شدیم. ما همان نشریه امام را ادامه میدادیم و کارهای دیگری هم محول میشد.

نام حزب جمهوری با حادثه هفتم تیر همراه است، از آن شب و چگونگی حادثه بفرمایید.

من آن شب با پسرم (شهید میثم سعید محمدی) به حزب رفتیم و من آمدم کمیته امداد که در همان محلی که قبلاً ما بودیم، مستقر شده بودند. در آنجا جلسه ای داشتیم که در آن جلسه آقای عسگر اولادی و شفیق آمدند و پرسیدیم مگر شما امشب جلسه حزب نمی روید، گفتند ما خسته بودیم و نرفتیم و من بعد به حزب رفتم و همینکه داشتم وارد میشدم با آقای سبحانی نیا و فرزاد رهبری برخورد کردم که میخواستند به جلسه بروند،مشغول صحبت کردن بودیم که برنامه امشب چیست و امشب دیگر عذر بنی صدر خواسته شده است و ...

در همین هنگام شهید درخشان آمد از بغل ما رد شد و پس از مدتی به جلسه برگشت. ما هنوز در حال صحبت بودیم که یک مرتبه صدای سوتی شنیدیم و ناگهان صدای عجیبی شنیدیم. از پاسدارها پرسیدم که چه صدایی بود؟ گفتند که انگار ماشینی منفجر شده است. به آن حیاط بغلی رفتم که ببینم ماشین کجاست که دیدم آن روبرو اصلاً سقف پایین آمده و در محل جلسه هیچ چیز نیست. وضع عجیبی بود؛ دویدم جلو دیدم که حاج مجتبی لاجوردی شهید درخشان را بر روی دستش گرفته و به بیرون میدود. دویدیم و آمدیم در اتاق ها و با شهرداری تماس گرفتیم تا ماشین بفرستند دیدیم که ماشینها آمدند و جمعیت ریختند در ساختمان. ما هم اگر چهار پنج دقیقه زودتر صحبتمان تمام میشد، ما هم رفته بودیم اما مثل اینکه شهادت قسمت ما نبود. تا ساعت حدود 4 از وضعیت شهید بهشتی نگران بودیم و نمیدانستیم زیر این خروارها خاک چه بر سر ایشان آمده تا اینکه گفتند بهشتی هم شهید شد و من دیگر توان راه رفتن نداشتم و به زحمت خود را به خانه رساندم .

آن شب آقای باهنر هم که خسته بودند، به اصرار شهید درخشان به جلسه نمیروند. آقای هاشمی هم که آنشب در آنجا نبودند و آیتالله خامنهای هم روز قبلش ترور شده بودند. بنابراین منافقین تصمیم گرفته بودند که همهی آقایان را به یک طریقی به شهادت برسانند و با بنی صدر دست به دست هم داده بودند که این برنامه را پیاده کنند.

طوری برنامهریزی کرده بودند که همه در آن جلسه حضور داشته باشند؟

بله؛ این "کلاهی" به همه زنگ زده بود. او فردی بو دکه خیلی گرم میگرفت و خیلی خوشبرخورد بود. هر هفته خیلی آنها را با گرمی استقبال و پذیرایی میکرد. آن شب همه را دعوت کرده بود و آن بمبگذاری را انجام داد.

گویا بعد از این ماجرا شما در حزب تغییر مسئولیت دادید؟

وقتی شهید اسلامی که مسئول اصناف حزب بود به شهادت رسید؛ در جلسه ای که بازماندگان حادثه تشکیل داده بودند، به ما گفتند شما جای ایشان مسئول اصناف باشید که حدود 2 سال شاخه اصناف با من بود و حوزههای حزبی اصناف را راه انداختیم و با هماهنگی با مرحوم حاج سعید امانی فعال شدیم.

مدتی هم من مسئول تبلیغات در استان تهران بودم که زمانی که گفتند دفتر حزب جمهوری را تعطیل کنید ما هم بیرون آمدیم.

قبلا چند ماهی در فاو در جبهه بودم که برخی از دوستان موتلفه را هم در آنجا دیدیم. چون پسرم میثم هم در جبهه بود برای خانواده مشکل ایجاد شد؛ امام فرموده بودند یا در جبهه باشید یا پشت جبهه، از جبهه که بازگشتم نزد آقای رفیقدوست در سپاه رفتم و به مدت 2 سال مدیر کل لجستیک سپاه شدم که در این مدت هم میثم شهید شد.

زمانی هم که آقای عسگر اولادی وزیر شدند و به من پیشنهاد دادند که کمیته امور صنفی را بپذیرم که ریاست کمیته امور صنفی ایران را به عهده من گذاشتند که مرحوم آقای امانی، مرحوم حاج تقی خاموشی ، آقای لبانی و ... هم عضو این کمیته بودند. تا اینکه اقای عسگر اولادی از وزارت خارج شد و آقای جعفری به وزارت بازرگانی آمد و ما از آنجا خارج شدیم.

از انحلال حزب جمهوری سخن گفتید؛ بعد از آن اعضای موتلفه چه کردند؟

بعد از اینکه حزب جمهوری جمع شد، آقای عسگر اولادی و چند تن از دوستان دیداری با حاج احمد آقا داشتیم و حاج آقا عسگر اولادی خدمت امام رسیدند و از امام اجازه خواستند که مؤتلفه را مجدد راه بیندازیم و امام اجازه دادند. قبل از ارتحال امام جلساتی در مؤتلفه تشکیل شد و انتخاباتی برگزار شد و 12 نفری که جزء هیأت مؤسس بودند انتخاب شدند و به ما گفتند به دنبال کارهای ثبت برویم که در سال 1368 به نام "جمعیت موتلفه اسلامی" رسما ثبت شد و از وزارت کشور مجوز گرفت.

این انتخاباتی که اشاره کردید میان چه کسانی بود؟

ما جلساتی داشتیم که حدود 50نفر از اعضای موتلفه دور هم جمع میشدیم. آنجا انتخابات شد که این آقایان انتخاب شدند و بعد این 12 نفر در ثبت حزب به عنوان هیأت مؤسس ثبت شدند و کار تشکیلاتی ما ادامه پیدا کرد. کار تبلیغات را به من واگذار کردند و سه دوره مسئول تبلیغات بودم که هر 4 سال انتخابات میشد و کنگره تشکیل میشد و بعد از سه دوره استعفا کردم و آقای عسگر اولادی گفتند چه کسی به جای شما بگذاریم که آقای محمد علی امانی را پیشنهاد کردم. باحضور ایشان استعفای من را پذیرفتند
https://www.shoma-weekly.ir/E3Dyao