
اولین نقشه برداری فنی و تخصصی کشور، اولین راهسازی مدرن و علمی ایران، اولین مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران، ساخت اولین رادیو در کشور، راه اندازی اولین آنتن فرستنده در کشور، راه اندازی اولین رآکتور اتمی سازمان انرژی اتمی کشور، راه اندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران، پایه گذاری مرکز عدسی سازی اپتیک کاربردی ، پایه گذاری مرکز مدرن تعقیب ماهوارهها در شیراز، پایه گذاری کمیته پژوهشی فضای ایران، تدوین آیین نامه کارخانجات نساجی کشور و رساله چگونگی حمایت دولت در رشد این صنعت، پایه گذاری واحد تحقیقاتی صنعتی سغدایی (پژوهش و صنعت در الکترونیک، فیزیک، فیزیک اپتیک، هوش مصنوعی)، راه اندازی اولین ژنراتور آبی تولید برق در کشور و ده ها عنوان دیگر باعث می شود که هرگاه مقوله تولید دانش بنیان در کشور مورد بحث قرار گیرد، نام پرفسور حسابی به ذهنها متبادر شود. اما اینکه زیرساختهای ذهنی و اخلاقی این مرد بزرگ چه بوده است؛ هدایتگر خوبی است برای پای نهادن در مسیر او و از این رو در اولین شماره "هفته نامه شما" در سال «تولید ملی، حمایت از کار و سرمایه ایرانی» به سراغ فرزند وی رفتیم تا پشتوانه های پرفسور حسابی را دریابیم.
اگر مهندس ایرج حسابی را در تلویزیون دیده باشید یا صدایش در رادیو شنیده باشید احتمالاً تصور می کنید که مصاحبه با ایشان راحت است . ولی در واقع مصاحبت با ایشان است که خیلی جذّابیت دارد ، به شکلی که اگر 2 ساعت قرار شما تبدیل به 4 ساعت شود نه احساس خستگی می کنید و نه ایشان از حرف زدن خسته می شوند . مهم این است که شما حتّی اگر یک سؤال هم نپرسید ایشان آن قدر از دکتر حسابی حرف دارد که شما را 4 ساعت میخکوب کند . پراکندگی سؤالات را به بزرگی خودتان ببخشید امّا همین پراکندگی یکی از جذّابیت های این مصاحبه است .
* از ارادت آقای دکتر به روحانیت شنیده ایم، لطفا در این زمینه بفرمایید .
جمعی چند وقت یک بار مهمان آقای دکتر بودند ، از جمله شهید مطهّری . این هم صندلی ایشان است که آقای دکتر با دست خودشان ساخته اند و بلند تر از صندلی بقیه مهمان هاست حضرت آیتالله مطهری سئوالی را در اینجا مطرح میکرد. مهمانها شروع میکردند به اظهار نظر کردن. آقای دکتر میگفتند: «من آخر سر میگویم». وقتی نوبت آقای دکتر میرسید میگفتند: «ببخشید من بلد نیستم. میگفتند من باید بروم پایین از خانم بپرسم». یعنی اگر از اسلام و قرآن چیزی سرم میشود من خودم هیچی نیستم، زن من که دختر یک آیتاللهی است به من یاد میدهد، یعنی در پشت سر مادر مرا بزرگ کنند. ما قدیمی هستیم، آقایان بالا خانمها پایین و بیرونی اندرونی. آقای دکتر میآمدند پایین پیش مادرم. قرآن را برمیداشتند میآوردند، آقای دکتر از 9 سالگی قرآن را حفظ بودند و در ده ثانیه آن سوره و آیه را میآوردند. مادرم باید فارسیاش را میخواندند تا میفهمیدند.
* چه اصراری بود که خانمشان را بزرگ جلوه کنند ؟
آقای دکتر از 5، 6 سالگی تا 30 سالگی با عربها بزرگ شده بودند و عربیشان به خوبی فارسیشان بود. چند دقیقه با مادرم صحبت میکردند، میآمدند بالا و میگفتند: «من رفتم از خانم پرسیدم، این جواب را دادند». حالا شما مقایسه کنید با بنده، 15 تا مهمان در خانهمان است. زن بدبخت من جلوی مردم از من یک سئوالی میکند. من جلوی مردم می گویم: «تو نمیدانی؟» مثل این که در من عقده شده باشد ! خوب شد این دو تا کلمه را بلد بودی. بچهمان از ما سئوال میکند، به او میگوییم: «ساکت شو! دارم کانال سه تلویزیون سریال فلان را نگاه میکنم». قربانت بروم، چه خبر است؟ این هفت هشت تا کانال است و هر 17، 18 سال موضوعش یک محتوای ثابت است. چه حالا نگاه کنی چه 18 سال دیگر خیلی فرق نمیکند. اول گوش کن بچهات چه میگوید، بعد فردا بزرگ میشود پدر صاحبت را در میآورد. راجع به پدر صاحب یک مورد را بگویم ؟
* خیلی خوب است بفرمایید .
دولت جمهوری اسلامی خودمان کمک کرد، خدا آقای امراللهی از مسئولان سازمان انرژی اتمی را هر جا که هست حفظش کند، پول کوچولویی داد و ما آقای دکتر و مادر را برای معالجه بردیم به سوئیس. در ژنو، بیمارستان بولیو خانم پرستار آمد لباسهای پدر و مادرم را درآورد در کمد آویزان کرد و لباسهای بیمارستان را تنشان کرد و هر دو در تختخواب نشستند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من با آقای دکتر و مادر صحبت کرده بودم، این مدتی که در بیمارستاناند و با من کاری ندارند، من بروم همکلاسیهایم را ببینم و عشق دنیا را بکنم. آنها هم گفتند: «برو، ما کاری با تو نداریم». خواستم از بین تخت آقای دکتر و مادر رد شوم، در باز شد و پرستاری آمد تو. فشار خون و درجه حرارت بدن را اندازه میگرفت و میپرسد شما به پنیسیلین حساسیت دارید؟ جراحی شدید یا نه؟ همه این موارد را مینویسد که زمانی که دکتر سراغ شما میآید دکتر دیگر سئوال و جواب نکند. یک نگاه کند و برود در اصل موضوع. مادر چشمهایشان افتاد به پرستار و کتابچه آلومینیومیای را که دستش بود دید. به من گفتند: «گوشات را بیاور». از من پرسیدند: «این کیست؟» جواب دادم: «پرستار مرد است. اینجا سوئیس است، مرد و زن ندارد. پرستار زن شیفتش تمام شد، کارش تمام شد رفت و حالا نوبت به پرستار مرد است». گفتند: «اینجا سوئیس است؟ مرد و زن ندارد؟» گفتم: «بله». گفتند: «اشکالی ندارد، تو برو لباسهای مرا بیاور، من نمیخواهم معالجه کنم. مرد دست به تن من بزند من اینجا نمیمانم. من برمیگردم ایران». من چه کار کردم؟ یک صندلی گرفتم و بین تختخواب مادرم و آقای دکتر چهار ماه و نیم نشستم. پدر صاحبم درآمد.
*از مادرتان بیشتر بگویید.
فکرش را بکنید. یک زن بدبخت در این مملکت رفته شده زن یک پروفسور بدبختتر از خودش! اگر پدربزرگم این خانه را به آقای دکتر نداده بود که ما خانه نداشتیم. معلوم نبود در کارتن کدام یخچالی باید زندگی میکردیم. برگها را جمع کن، خاک برگ درست کن، گلدانها را بچین. امروزه روزی چند بار خانمها خیلی راحت با پیچاندن یک شیر گاز را باز میکنند، الان هنوز انبار هیزممان هست. مادر با زانویشان هیزم را بشکنند، اجاق بگذارند و برایمان چای و ناهار درست کنند. عید نوروز چند تا کتاب آقای دکتر را گردگیری کنند؟ زن بدبخت! آرتروز شدید. دکترها نمیدانستند آرتروز یعنی چه؟ خیال میکردند یعنی روماتیسم. خدا رحمت کند دکتر کوثری را، یاد داده بود ما جاهای خوش آب و هوا که کندوی عسل و زنبور عسل داشت، میرفتیم. میتوانید یک بال زنبور عسل را بگیرید؟ نیشتان میزند. من دو تا بالش را میگرفتم، مادر میرفتند زیر چادرشان، میکشیدند روی سرشان، من میرفتم زیر چادر مادر، مادر زانویشان را لخت میکردند و من میگذاشتم روی زانوی مادر، نیش میزد. مادر دستهایشان را گاز میگرفتند که مردهایی که دور و برند یک وقت صدای نالهشان را نشنوند که گناه داشته باشد و بد باشد. من از روزی یک زنبور شروع کردم تا روزی صد زنبور. پای مادرم میشد به اندازه یک هندوانه کوچک. الان پمادش هست که آن موقعها نبود. تا این زهر کمکم در زانوی مادرم فرو برود و مسکّن باشد که مادرم یک زمستان را به زمستان دیگر برسانند. سه مهره از سی مهره از ستون فقرات مادرم را درآوردند. دو تا پای مادر را قطع کردند، زانوها را عوض کردند. مادر من از نظر جسمی زجر کشیدند، ولی از نظر روحی یک ثانیه زجر نکشیدند، چون میدانستند هر شیفتی که پرستار مرد بیاید من آنجا نشستهام و ایشان آسوده است.
* شما خسته نمیشوید راجع به آقای دکتر این همه حرف میزنید؟
هیچوقت خسته نمیشوم، چون آنها ساعتها برای من نشستهاند و حرف زدند و زحمت کشیدند. یک چیزی بگویم . آقای دکتر اصرار داشتند صبحانه و ناهار و شام را با هم بخوریم. باید یک ساعت هم طول میکشید. اگر درس داشتیم باید اجازه میگرفتیم بلند میشدیم، همینجوری نمیشد از سر سفره بلند شویم. میگفتند بچه وقتی کوچک است، فاصله بین صبحانه تا ناهارش صد ساعت است، فاصله ناهار تا شامش دویست ساعت. فاصله عید نوروزش تا عید نوروز دیگر هزار سال است، ولی وقتی بزرگ میشود و میگویند عید نوروز میپرسد چه زود! اینکه دیروز بود! بچه اینجوری است. برای بچه سئوال پیش میآید، باید بداند یک جایی وجود دارد که سئوالاتش را مطرح کند که جواب بگیرد. وقتی تو وقت نمیگذاری دیگر حق نداری بگویی بچه من دخترم، پسرم رفت دوست ناباب گرفت. قربانت بروم، تو کجا بودی که این دوست باب بگیرد؟ نبودی، ناباب گرفت؛ حالا نوش جانت! بیا و درستش کن.
بچه که بودیم آقای دکتر و مادر میگفتند مذهبتان را خودتان انتخاب کنید. قصههای مانی، مزدک، کنفوسیوس، مسیحیت، زرتشت، تورات، انجیل، قصههای قرآنی؛ وقتی به قصههای قرآن میرسید مادرم حفظ بودند مثل قصه حضرت یوسف(ع) تا نقاشی را میدیدند خودشان تعریف میکردند. البته مثل این مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر نبود، یک جور دیگر بود. ما اینها را نگاه میکردیم و خیلی لذت میبردیم. قصهای بود از تورات. پادشاهی پیش حضرت موسی آمده بود و از او ایراد میگرفت که این چه وضع اداره کردن مملکت است؟ یک کسی که در سرزمین تو ناخوش میشود میمیرد. اسم خودت را گذاشتی پیغمبر؟ بلد نیستی معالجه کنی. مردم میخواهند گوسفندهایشان را از رودخانه رد کنند، به اینها یاد ندادی یک پل بسازند. باید بزنند به آب و بروند. نه کار مهندسی، نه پژوهشی، نه تحقیقی، نه نوآوری و نه عدالت، هیچی در سرزمین تو نیست. حضرت موسی عصبانی میشود و سرش داد میزند: «Is this the land of Median of Persian » آیا این سرزمین ماد و پارس است که از من علم و قانون و عدالت و پژوهش میخواهی؟ خیلی دلت تنگ شده برو ایران. عجب! پنج هزار سال پیش حضرت موسای بیسواد که نمیتوانسته کتاب بنویسد و خداوند عالم میگفت پیغمبر اولوالعزم مینوشته وقتی میخواهد مثال علم و سواد را بزند در تورات میگوید سرزمین ماد و پارس!
* نظر آقای دکتر در این زمینه چه بود ؟
آقای دکتر میگفتند شب به بچه اگر از آن نقاشی قشنگ قصه بگویی خوابش که میبرد با خود قصه خواب میبیند. صبح که از خواب بلند میشود باید مداد و کاغذ بغل دستش آماده باشد. بلافاصله مادر یا پدر، بیشتر مادر میآیند بالای سرش: «مریمجان! علیجان! دیشب چه خوابی دیدی؟» او هم شروع میکند خوابش را تعریف کردن، پدر یا مادر هم شروع کند به نوشتن. این بچه یاد میگیرد که هر روز صبح که از خواب بلند میشود یک فرآیند نوین مغزی را به پدر و مادرش تحویل میدهد. به مدرسه میرود، باسواد میشود و چون تمرین کرده هر روز صبح که بلند میشود خودش خوابش را مینویسد. بدون اینکه زحمت بکشید صاحب یک فرزند خلاق میشوید. آخرش را بگویم دلتان برود، با نمک است. ما میرفتیم کلاس کنکور.
* شما هم رفتید؟
بله. نه به درد دنیای آدم میخورد نه عاقبت آدم. به درد هیچی نمیخورد. یک مسئله ریاضی میدادند عقل جن هم به آن نمیرسید. ما اینها را میآوردیم از آقای دکتر سئوال میکردیم ایشان ما را راهنمایی میکرد. بعضیهایش را نمیتوانستند حل کنند. وقتی نمیتوانستند حل کنند به ما میگفتند وقتتان را تلف نکنید. صورت مسئله را بنویسید بدهید به من. ما هم مینوشتیم میدادیم به آقای دکتر. میگذاشتند بالای سرشان چراغ را خاموش میکردند و میخوابیدند. ساعت 4ـ5 صبح از خواب بیدار میشدند، مسئله را برمیداشتند جواب را زیرش مینوشتند و میگذاشتند بالای سرشان و میخوابیدند. ما صبح برمیداشتیم میبردیم مدرسه. به ذهنشان یاد داده بود که وقتی من با تو کاری ندارم، بدنم آزادت گذاشته است، بهجای اینکه وقتت را تلف کنی، این مسئله ریاضی را برایم حل کن. این خلاقیت مغز از قصه گفتن بچگی برای بچهها شروع میشود و به اینجا میرسد. بنابراین نمیشود پدر و مادر بگویند ما شب مهمانیم، ما شب یک جایی میخواهیم برویم گردش، من کلاس فلان دارم، من جلسه دارم و بعد بچه بزرگ شود و هزاران برابر جان بکند و زحمت بکشد و جبران آن نبودن و غیبت و مهمانی و گردش رفتن خودش را بکند. اصل تربیت بچه از روزهای اول است، فرعش روزهای بعد است. اینها را بگذارید کنار هم، حاصلش چه میشود؟ میشود همان بچه خود آدم.
آدم سر مردم میتواند کلاه بگذارد، ولی سر بچهاش نمیتواند، چون بچه آدم، آدم را نگاه میکند. همان بچهای که احساس میکردی به خاطر آن سه هزار میلیارد را برداشتی و در رفتی ، فردا پدری از تو درمیآورد که تا آخر عمرت زندگی را به تو جهنم میکند.
* فکر کنم دوباره می خواهید بروید سر بحث سه هزار میلیارد تومان ؟
به جان شما، ده یازده سال بود مادرم آرزو داشتند خانه خدا مشرف شوند. پول شندرغاز آقای دکتر نمیرسید. مادرم کمکم پول جمع کردند و در یک پاکت قدیمی ـکه یکخرده زرد رنگ و کلفت بود و درش از بالا باز میشدـ میگذاشتند. بوئینزهرا زلزله آمد. خدا رحمتشان کند آقای شریفی امام جماعت سر چهارراه حسابی، مسجد قائم بودند. آقای دکتر و مادرم خیلی به ایشان اعتقاد داشتند. ایشان هر وقت کار داشتند نامهای برای مادرم میفرستادند. آقای شریفی برای مادرم نامه نوشتند: «خانم دکتر حسابی! بوئینزهرا زلزله آمده. ما داریم از اهل محل پتویی، کاپشنی جمع میکنیم. شما هم اگر مایلید چیزی بدهید». مادرم هم چیزهایی گذاشتند و رفتند این پاکت را آوردند. آقای دکتر از مادر پرسیدند: «این پاکت چیست؟» مادر جواب دادند: «مال سفر مکه است». آقای دکتر گفتند: «شما ده سال این را جمع کردید». مادر گفتند: «بوئینزهرا واجبتر است» و همین باعث شد داستان سفر مادرم به خانه خدا چهار سال عقب افتاد. خیلی شگفتآور است. اگر من اینها را ندیده بودم که کسی خانه خدا را به هموطن زلزلهزدهاش ترجیح نداده و پیش خود گفته زودتر به دادش برسم، آن هم انشاءالله عملی میشود، تعجب نمیکردم که یک نفر چگونه سه هزار میلیارد را میبرد و به چشم خودم دیدم و میپرسم: «چهجوری تو سه هزار میلیارد را بردی؟» نمیشود فهمید. کاری به قوانین ندارد. یک چیزی عیب کرده است.
* رابطه پدر و مادر شما با هم چگونه بود ؟
عرض کردم مادرم چهل سال مریض بود.
نخیر.مادرم مجبور بودند عصا دستشان بگیرند، راه بروند. آقای دکتر دلشان نمیخواست زن جوانی جلوی غریبه عصا دستش بگیرد. آقای دکتر تمام مسیر مادرم را در حیاط دستگیره نصب کردند. صحبت یکی دو سال کار شبانهروز بود. آقای دکتر نجار نبودند، آهنگر نبودند. آقای دکتر این کار را کردند که وقتی مادرم در حیاط راه میروند، دستشان را به دستگیره میگیرند یکی که مادرم را میدید خیال کند، دلشان خواسته دستشان را به دستگیره گرفتهاند، نفهمند که مادر مجبور است عصا دستشان بگیرند. فارسیاش میشود چه؟ تو عمر و جانت را به خاطر من گذاشتی و عصایی شدی، من هم عمر و جانم را میگذارم که نگذارم تو ناراحت شوی. احترامت حفظ شود. همه چیز دو طرفه است.
آقای دکتر در خانه خودشان سه تا کتابخانه دارند. یکی پشت سر من است، یکی زیر پای من است که یک و نیم برابر اولی است و یکی هم پشت اتاق خواب مادرم ـپشت جایی که شما الان نشستهایدـ. یادتان هست شمیران کوچهباغی بود؟ خلوت بود. یک وقت مادرم تنهایی نترسند. بدانند آقای دکتر نزدیکشان است. اتاق پایین که آقای دکتر بیشتر آنجا کار میکردند، جانماز مادرم جایش در کتابخانه آقای دکتر بود. آقای دکتر میگفتند: «من دوست دارم وقتی دارم یک چیزی حساب میکنم، مطالعه میکنم صدای قرآن خواندن مادرتان بیاید». میگفتند: «مثل این میماند که قلب مرا نوازش میدهد و خستگیام در میرود».
* پیش آمد که آقای دکتر با شما دعوا کنند ؟
هر وقت آقای دکتر میخواستند من و خواهرم را دعوا کنند، تکتک صدا میکردند در اتاق را قفل میکردند که کسی صدای دعوای آقای دکتر با ما را نشنود و مبادا کوچک شویم تا احتراممان حفظ شود. سی سال بعد فهمیدم. آقای دکتر مادر را صدا کردند و به ایشان گفته بودند: «وقتی بچهها اشتباه میکنند چه کتباً چه شفاهاً از شما معذرت میخواهند شما حق ندارید نپذیرید»، چون قوانین اجتماعی تعریف شده است. اگر شما عذرخواهی را نپذیرید، تبدیل به برخورد فیزیکی میشود و برخورد فیزیکی انتها ندارد. باید قوانین اجتماعی حفظ شود.
* آقای دکتر در دانشگاه هم تدریس داشتند ، از آن مقطع بفرمایید .
من 27، 28 سال راننده آقای دکتر بودم. شاید خدا میخواست من راننده ایشان بشوم یک چیزی یاد بگیرم. علت راننده شدنم را کوتاه میگویم که رئیس ساواک و رئیس دانشگاه تهران یک بلایی سر آقای دکتر آوردند، جفت چشمهایشان از کاسه جدا شد! یکی را با اشعه سبز و یکی را با اشعه لیزر پیوند زدند و 27، 28 سال نمیتوانستند رانندگی کنند. من آقای دکتر را میبردم دانشگاه و میآوردم. وقتی با آقای دکتر وارد دانشگاه میشدیم، بچهها به آقای دکتر سلام میکردند، چون ایشان بزرگ دانشگاه بودند. ایشان به رسم قدیمی کلاهشان را برمیداشتند، سلام کوچکی میکردند، میگذاشتند روی سینهشان و تعظیم کوچکی میکردند تا دانشجوی بعدی. یک روز به آقای دکتر گفتم: «این زبلخان دفعه پنجمش است به شما سلام میکند»، چون چشم آقای دکتر ضعیف بود خیال کردم نمیبینند. گفتم: «دم ماشین یک دور به شما سلام داده، جلوی در دانشکده که آمدیم تو یک دور سلام داده، پایین پلهها یک دور سلام کرده، بالای پلهها هم یک دور سلام کرده، الان هم دم اتاقتان ایستاده که سلام کند». آقای دکتر با لحن پدرانهای گفتند: «بله! بله! میدانم. اسم این دانشجو محبی است، سال سوم فیزیک است، خیلی هم شیطون است. من میخواهم به او ثابت کنم که چون تو به دنبال علم به دانشگاه آمدی، اگر صد بار هم سلام کنی، صد بار هم احترام داری».
* از بچگی آقای دکتر خبر دارید ؟
کودکی دکتر در بیروت و بدون حضور پدر گذشت دکتر از خاطرات آن ایام میگفتند ما شبها که از کوچه میآمدیم و به اندازه کافی نان خشک جمع نکرده بودیم و خانم میدیدند توی کیسهمان خالی است، زار زار گریه میکردند. میگفتیم: «مادر! مگر گرسنگی گریه دارد؟» خانم میگفتند: «خیال میکنی دارم برای گرسنگیات گریه میکنم؟ آن کسی که پدر صاحب مرا درآورده، بیسوادی شما دو تا بچه است. پول ندارم شما را مدرسه بفرستم. من فردا برای دو تا بچه ویلان در کوچههای بیروت جواب خدا را چه بدهم؟» خانم به حاجعلی نوکر سفارتخانه که اتاق را برای آنها خالی کرده بود و مرد نازنینی بود، التماس کرده بودند و او هم آنقدر گشته بود که بالاخره یک مدرسه مجانی برای اینها پیدا کردند. چه مدرسهای؟ مدرسه کشیشهای فرانسوی. اینها فقط شبهای یکشنبه خانه میآمدند، چون مدرسه شبانهروزی بود. این هم طلبتان که دفعه دیگر بگویم که چون اینها مسلمان بودند و مدرسه مسیحی و متعلق به کشیشها بوده و دین مسیحیت دین رأفت و معرفت است آره جان عمهتان! دو تا خاطرهاش را برایتان بگویم که چه بلایی سر این بدبختها به جرم اینکه مسلماناند میآوردند. اگر توانستید جلوی اشک ریختنتان را بگیرید.
اینها شبهای یکشنبه میآمدند و مادر زار زار گریه میکردند. بچهها میپرسیدند: «خانم! چرا گریه میکنید؟ درس که حل شد». میگویند: «بچهها! زَهرهام رفت. میترسم دو تا بچه مسلمان را به این مدرسه بدهم و فردا دو تا بچه مسیحی فرانسوی به من بدهند» که بارها و بارها همین هم شده بود. مادر به حاجعلی التماس میکرد که یک کاری کن اینها هر شب بیایند خانه. نخواستیم شبانهروزی. اینها شبها میآمدند خانه و مادر باعث شد که آقای دکتر نه سالگی قرآن را حفظ شود که در مقابل تهاجم مذهبی آنها اینها یک چیز بالاتر داشته باشند. مادر میترسد نکند این دو بچه فردا ملیتشان را از دست بدهند. آقای دکتر 11 سالگی دیوان حافظ را حفظ میشود. 12 سالگی گلستان سعدی، 13 سالگی بوستان سعدی را. دو سال بعد شاهنامه را روان میشوند، دو سال بعد مشاهدات قائممقام را روان میشوند. وقتی از آقای دکتر میپرسند: «شما چهجوری شدید پروفسور حسابی؟» جواب میدهند: «به واسطه وجود دو زن، یکی همسرم یکی مادرم». نقش زن در تربیت یک جامعه.
میگفتند شبها که نمیتوانستیم نان خشک جمع کنیم و میآمدیم خانه و خانم میدیدند کیسهمان خالی است و باید سر گرسنه زمین بگذاریم، برای اینکه حواس ما را پرت کنند، برای بچهها نی میزدند، آواز قشنگ میخواندند. و میگفتند: «بچهها این صدای نی و این سبک آواز مرا به یاد بیابانها و به یاد کویر ایران میاندازد». بچهها را به عشق کویر ایران در آن غربت بزرگ میکند. آقای دکتر وقتی به ایران میآیند دو بار در کویر لوت گم میشوند. آدم که یک جا گم میشود که دو باره آنجا گم نمیشود، مگر اینکه عاشق آنجا باشد. گفتند: «یک بار داشتم خفه میشدم و شن در صورتم بود و یک قطره آب نداشتم، پایم گیر کرد به بوتهای زدم کنار و دیدم بهبه! چه خربزههایی به عمل آمده. گفتم: خدا را شکر. یکی از اینها را میکَنم. یک تکهاش را میگذارم دهانم تا عطشم فروکش کند. یک تکه را گذاشتند دهانشان مثل زهر تلخ بود». اسمش حنظل یا حنظلات است که به آن ابوجهل هم میگویند. من گفتم: «آقای دکتر! من بهجای شما بودم، پرتش میکردم توی بیابان». راه را که پیدا میکنند، عشق مادر را ببینید، سهپایهای را با دست خودشان درست میکنند و این خربزه را روی آن میگذارند. سمبل سالن پذیرایی منزل پروفسور حسابی خربزه تلخ ایران، حنظل. عشق به آن آب و خاک را چه کسی درست کرده است؟ آن مادر. چه مادری؟ آن مادر افلیج. آدم شگفتزده میشود که یک زن از قرآنش، حافظش تا حنظلش را مواظب باشد، با هزاران کیلومتر فاصلهای که بود.
* یکی از کارهای آقای دکتر را بفرمایید که با شنیدن آن تکانی به خودمان بدهیم .
آقای دکتر دیپلوپیا (دوبینی) داشتند، یعنی چشم تا این حد داغان شده بود. برای اینکه کنار پله را دو تا نبینند و از پله نیفتند، عینکها پریسماتیک بود تا یکی ببینند، ولی با عینک منشور که نمیشود چیزی خواند. خواندن و نوشتن ایشان را میدیدید دلتان آتش میگرفت که سرشان را چقدر نزدیک به برگه میگرفتند که بتوانند بخوانند و بنویسند. با بچههای خودمان مقایسه کنید. میخواهد دو صفحه کتاب بخواند یک کیلو و نیم تخمه ژاپنی سمت چپ، چهار لیتر و نیم آب پرتقال سمت راستشان است. آیا بخواند آیا نخواند. میپرسم: «ناهیدجان! چرا امشب درسات نمیخوانی؟» «میدانی که امشب سرم درد میکند». آقای دکتر ابداً یک روز از این اداها نداشت. ما میخواستیم برویم مهمانی، شیک میکردیم و ساعت چهار میآمدیم پایین، آقای دکتر میگفتند: «آنجایی که باید برویم، ساعت چند باید باشیم؟ 5، بیست دقیقهای کتاب میخوانیم». ترافیک که میشود بد و بیراه میگوییم. آقای دکتر مجلهشان پهلویشان بود. تا ترافیک میشد میدانستند یکی دو دقیقه طول میکشد شروع به خواندن میکردند تا اینکه ماشین بغلی بوق میزد که راه باز شده و بروند.
دیوانه میشوم، دولت و مسئولین صدا و سیما را میبینم. باباجان! به جای سریال «به کجا چنین شتابان» و «فاصلهها» که بهجز گمراهی برای بچههای ایران چیزی ندارد، قدر این جواهری را که برای ایران آمده است، نمیدانی و داری چرکش میکنی ! کاری بکن !
روزهای جمعه که علما، فضلا، فقها، شعرا، اساتید دانشگاه، حضرت علامه جعفری، آقای دکتر قریب، حضرت آیتالله شریعت محمد سنگلجی، آقای پروفسور هشترودی، آقای پروفسور پارسا و آقای فریدون مشیری (شاعر) حضور داشتند، یک رودهفروش ـاز قصاب پایینترـ مرحوم شهبال میآمد مینشست، از 10 تا 11 صبح تفسیر مثنوی میگفت. چند سال؟ 40 و خردهای سال. یک نفر از این علما و فضلا و فقها و شعرا نمیتوانستند از او یک ایراد بگیرند. آقای دکتر میگفتند: «اینها استثناهای تاریخ است». به چه دلیل؟ میگفتند: «امریکا زور بزند چند سالش است؟ 250 سالش است؟ زور نزند 200 سال؟ اروپا زور بزند 850 سال؟ زور نزند 800 سال؟ کانادا زور زده و زور نزده 65 سالش است؟ این 10 هزار سالش است». کجا یاد گرفته؟ کدام کلاس یاد گرفته؟ هیچ جا. پدر به فرزند، مادر به فرزند و بعد از ده هزار سال شدیم جناب شهبال. دیگری زبان فارسی است. شما انگلیسیتان خیلی خوب است. یکی از آثار شکسپیر را میخوانی هیچی نمیفهمی. میروید دانشگاه منچستر، استاد ادبیات انگلیسی توضیح میدهد نمیفهمی. باید بروید دانشگاه آکسفورد استاد زبان قدیم بیاید و آن را به زبان جدید بگوید تا شما بفهمی. یعنی در طول سه نسل انگلیسی اینقدر عوض شده است. حافظ 750 سال پیش دیوانش را گفته. امشب دیوانش را برمیدارید، انگار شب گذشته گفته! تکامل زبان فارسی را ببینید و خاطرهاش میشود مرحوم شهبال. حیف نیست؟ من این را به مردم نشان ندهم، مجبور شود دروغی اسم خودش را بگذارد دکتر.
* چرا آقای دکتر آن قدر که باید شناخته شده نیستند ؟
بچههای دانشگاههای شریف و امیرکبیر رشته فیزیک دارند. رشته اتمی دارند، رشته هستهای دارند. محض رضای خدا یک نفر از این دو دانشگاه بلد نبودند به من جواب بدهند. از آنها میپرسم: «میشود شما به من بگویید مرکز اتمی پاکستان را چه کسی ساخته است؟» جواب میدهند: «چه میدانیم که کی ساخته!» گفتم: «مرکز اتمی پاکستان را آقای دکتر نظامی، هموطن شما ساخته است». وقتی این را ندانیم، امریکایی جرئت میکند و میگوید بچههای سپاه پاسداران در چمدان دلار گذاشتند، رفتند مرز ایران و پاکستان اطلاعات اتمی را از قادرخان خریدند و ما میرویم حبس خانگیاش میکنیم و سه سال صبحها به او کوکا میدهیم. این بازیها یعنی چه؟ چرا ما نباید بدانیم برای این دنیا چه کار کردیم؟ این چه بیماری و چه ویروسی است که اگر کسی به ایران خدمت کرده هیچکس نباید بشناسدش؟ پرسیدم: «میشود به من بگویید مرکز اتمی عراق را همینکه اسرائیلیهای دیوانه رفتند و بمباران کردند چه کسی ساخته است؟» جواب دادند: «چه میدانیم کی ساخته!» گفتم: «آقای دکتر حسن پرنیانپور و آقای دکتر فرزانه». چه دکتر نظامی و چه این دو نفر همگی از شاگردان دکتر حسابی بودند.
* چرا ما نباید بدانیم؟ اگر بچههای ایران بدانند که قدم جلوتر میگذارند.
یک چیزی بگویم بیشتر غمتان بگیرد. شما میروید ایتالیا، به ایتالیاییها میگویید رم کجاست؟ میگوید رم پایتخت ایتالیاست؟ امکان ندارد. امتحان کنید. امکان ندارد این را بگوید، بلکه میگوید رم پایتخت فرهنگ و تمدن و هنر جهان است. میخواهد کشور خودش را بزرگ کند. حالا از ما بپرسند تهران کجاست؟ میگوییم: «تهران؟ والله برادر! خواهر! مینیبوس دارد دود میکند». به منِ چه کسی یاد داده که چی جواب بدهم که تهران چه دارد. شما بفرمایید چه دارد؟ بنده خوشحال میشوم. من چه میدانم تهران چه دارد. حاصلش چه شده است؟ شما میروید انگلیس یا فرانسه، از فرانسوی به انگلیسی میپرسید: «رم کجاست؟» به شما جواب میدهد: «رم پایتخت فرهنگ، هنر و تمدن اروپاست». صاحبش به جهان گرفت و فرانسوی به اروپا راضی شد. هیچ اشکالی ندارد، جفتش به نفع من و شماست. وقتی به رم به گالری بزرگترین پارک ملی رم میروید. 120 سال است که وسطش یک تندیس وجود دارد. یک مجسمه است. مجسمه کیست؟ مجسمه فردوسی، زندگینامهاش و سه شعر منتخب دورش است. عجب! ایتالیایی دیوانه! بهجای اینکه مجسمه دانته را بگذارد ، مجسمه فردوسی را میگذارد. الان میگویند بزرگترین درس دانشی جهان، درس فوکوست. فوکو، جامعهشناس چه میگوید؟ دانش توانایی میآورد. از این قشنگتر نمیشود، ولی فردوسی هزار سال قبل از او گفته است: «توانا بود هر که دانا بود». آیا فردوسی اندازه فوکو عقلش رسیده است یا خیلی بیشتر؟ خیلی بیشتر. آنچه که او به عقلش نرسیده، گفته است. چه میگوید؟ «ز دانش دل پیر برنا بود». چرا یکی از کتابهای درسی ما در دبستان، دبیرستان و دانشگاه، عکس این مجسمه را نگذاشته که ما موقعیت جهانی خودمان را بفهمیم تا اینها را بریزیم دور؟ شبها تلویزیون را نگاه میکنیم و اخبار را میبینیم. میدانید که ما سر اتمی دعوا داریم، اروپاییها و امریکاییها میگویند کار اتمی کار ماست، شما غلط کردید. ما میگوییم جد و آباءتان غلط کردهاند، کار ماست. چرا کار شماست؟ ارث پدریتان است؟ یک شب حاضر نیستیم در تلویزیون بگوییم تنها رآکتور اتمی که در ایران ساخته شد، آقای پروفسور حسابی 53 سال پیش ساخت. امکان ندارد! امکان ندارد! سرمان برود نمیگوییم. نمیگوییم وقتی رآکتور اتمی داشتیم پنجمین کشور دنیا بودیم که رآکتور اتمی داشتیم. سوئدیها، نروژیها و فنلاندیها نداشتند. پس قدیمی و بومی است، این را بگو که حالیاش شود، فکر نکند تو همین دیشب به آن رسیدهای. با یک چیز قدیمی ادا در نیاور. بگذار نام آن کس که پیشکسوت بوده است، باشد. ولش کنید، میخواهید نباشد. ساختمان نیمهلالی سازمان انرژی اتمی در وین است. اشکال دارد یک بار جلوی در ورودی را نشان بدهی؟ چلاق که نمیشوی. اینقدر سالن را نشان نده. چهار تا مجسمه است، پشت به همدیگر نشستهاند، از بالا آب میریزد. چقدر قشنگ است. جلویی ابوریحان بیرونی است، این طرف خواجه نصیرالدین طوسی، این طرف زکریای رازی و آن طرف ابنسیناست. نتوانستند از اینها بزرگتر پیدا کنند. از خدا میخواستند ارشمیدس را بگذارند. در معلم خدمات علمی اینها قابل مقایسه با او نبودند. چرا تلویزیون ما یک شب آن را نشان نمیدهد؟ یک شب این را نشان بده تا بدانند در مقر سازمان انرژی اتمی در وین احترام ایران اینجوری است. علم یعنی این. یعنی پدربزرگهای من و شما که بعد بچهها از اینها بیشتر یاد بگیرند. اگر استادها اینقدر دنبال انرژی هستهای هستند، صد هزار برابر بروند دنبالش. همینطور علوم دیگر. به شرطی که الگوها را نشان بدهی. بعد از اینکه میزنند و شهیدش میکنند با بابایش مصاحبه میکنی. قبلش که نمیکنی .
* امسال به نام حمایت از تولید داخلی نام گذاری شد . دکتر در این باره حرفی داشتند ؟
یک درددل خانوادگی برایتان بگویم. ما زمان شاه در خیابان میرفتیم. آن موقع پیکان و هیلمن بود. آقای دکتر پیکان را که میدیدند میگفتند: «آدم همین پیکان را میبیند باید خجالت بکشد». نمیفهمیدیم یعنی چه؟ چه ربطی دارد؟ بعد از انقلاب آقای دکتر هر پژویی را که میدیدند، میگفتند: «آدم هر پژویی را که میبیند باید خجالت بکشد». عجیب است، ما میگفتیم رنگش اینجوری است، لاستیکش اینجوری است. آقای دکتر میگفتند آدم باید خجالت بکشد. بالاخره بعد از 130 سال ما فهمیدیم و یک روز از ایشان پرسیدم: «آقای دکتر! یعنی چه؟» جملهشان خیلی قشنگ بود، میگفتند: «متأسفانه مسئولین بهجای اینکه به این مملکت عادت صنعتی را بدهند، محصول صنعتی را میدهند، محصول صنعتی هیچی را عوض نمیکند». چهل سال است پیکان مونتاژ شده است. آقای دکتر راست میگفتند. الان باران میآید سوار ماشین میشوید، قدیمها صندوق عقبش هیچ اتفاقی نمیافتاد، الان داخلش پر از گِل میشود! برای اینکه قالبها گشاد شدهاند. آقای دکتر راست میگفتند باید عادت صنعتی را به کشور آورد.
یک جمله درددل آقای دکتر را بگویم. آن موقع چینیها مد نبود، میگفتند: «من با امریکاییها کار کردهام، با اروپاییها کار کردهام، با روسها کار کردهام. اینها طناب پوسیدهاند. چهل سال از آنها خرید میکنی، روزی که لازم شد آویزان شوی با مغز میروی ته چاه». میگفتند: «منافعشان برایشان مطرح است. هیچ چیز دیگری برایشان مطرح نیست. با تو تعارف میکنند». میگفتند: «این فقط خودی است که گوشت و پوست و استخوانش از توست و نمیخواهد یک ضربه به تو بخورد». همینجایی که بنده و جنابعالی نشستهایم. آقای دکتر تنها داشته زندگیشان را به عشق نگه داشتن این انقلاب ـمعلوم میشود چه کسی عاشق است و چه کسی بازی درآورده استـ نزد بانکها گرو گذاشتند و 48 میلیون تومان وام گرفتند. اسنادش هم پیداست، بنده نگذاشتم. شما به خاطر تجهیزات و لوازم آزمایشگاهی یک غریبه را در خانه راه نمیدهید، هر روز در منزل آقای دکتر 3ـ122 نفر دکتر و مهندس از دانشگاه کار میکردند و بیش از 50 مورد نوآوری داشتند. ما که 50 ساله میشویم میگوییم از ما که گذشت. اینها بین 80 تا 90 سالگی آقای دکتر است. ایشان یک ثانیه نمینشستند. حاصلش چه شده است؟ یک بار به ما گفتند دستت درد نکند آقای دکتر حسابی خیلی ممنون که آبرو برای این مملکت درست کردی؟ دانشگاه متروپلیتن لندن ـبزرگترین دانشگاه اروپاـ سه سال است چه در علوم پایه و چه در علوم مهندسی و چه در علوم انسانی اسم بورس فوقلیسانسش را گذاشته، بورس پروفسور حسابی. در این اوضاع و احوال که اسم ایران را نمیآورند اسم جمهوری اسلامی دارد مطرح میشود. حاصلش چه شده است؟ بدهی خانه 2 میلیارد و 970 میلیون تومان. برای 48 میلیون تومان وام که روزی یک میلیون و 900 هزار تومان ما را جریمه میکنند. من به بچههای دانشگاه بگویم شما بشوید دکتر حسابی، میگویند مگر ما خُلیم؟ خانهمان را میفروشیم و میرویم کانادا و سربلند میشویم. این غلط است. این برعکسِ عشق به انقلاب است .
* پس چطور توانستید سی و سه سال اینجا بمانید؟
همیشه خدا مواظب آقای دکتر و مادرم بود. یک چیزی بگویم دو تا شاخ روی سرتان دربیاید. آقای دعایی ـکه الان در روزنامه اطلاعات هستندـ خیلی آقای دکتر را دوست داشتند. آمده بودند پیش آقای دکتر. آقای دکتر از ایشان پرسیدند: «چرا شما اینقدر مرا دوست دارید؟» آقای دعایی گفتند: «ما در اراک در کوچهای که منزل یکی از اقواممان آنجا بود، بازی میکردیم که وقتی آقای دکتر قریب اولین دانشگاه را در اراک درست کردند، اسم آن کوچه را به اسم آقای دکتر گذاشتند. ما که در آن کوچه بازی میکردیم اسم شما را در آن کوچه میدیدیم. بعد که آن فامیلمان منتقل شدند شیراز، بچههایشان در دبیرستان دکتر حسابی درس خواندند و بعد که منتقل شدند اهواز، باز هم بچههایشان در دبیرستان دکتر حسابی درس خواندند. ما با اسم شما آشنا شدیم». آقای دکتر گفتند: «خیالتان راحت باشد، الحمدلله! در این مملکت انقلاب شد، تمام این اسمها را کندند و اسم شهدا را زدند». کار خدا را ببینید. از این ماجرا سه ماه گذشت. یک روز از دفتر حضرت امام آقای توسلی به اینجا زنگ زدند و فرمودند یکی از اقوام آقای دکتر بیایند دفتر حضرت امام. من خدمت ایشان شرفیاب شدم. یک پاکت به من دادند که لاک و مهر قرمز رویش بود، گفتند: «این را بدهید به آقای اکرمی (وزیر آموزش و پرورش)، خودشان رونوشتش را میدهند به وزیر کشور». پرسیدم: «این چیست؟» گفتند، حضرت امام بعد از ظهرها با دست مبارکشان برای خودشان چای میریزند و تشریف میآورند در بالکن مینشینند رو به باغچه جلویشان میل میکنند. خانمشان و پسرشان، عروسها، دامادها و کلاً خانواده وقتی میآیند لب بالکن بنشینند، یک روزنامه میگذارند لب بالکن و رویش مینشینند که لباسشان خاکی نشود. حضرت امام روی روزنامه نمینشینند و میفرمایند شاید اسماء مبارکه باشد و گناه دارد و روزنامه را برمیدارند و شروع میکنند به خواندن. سه ماه گذشته بود و کسی روحش هم خبر نداشت. آقای دعایی در سرمقاله روزنامه اطلاعات نوشته بودند، من به محضر پروفسور حسابی شرفیاب شدم. چنین گلهای داشتند که بعد از انقلاب اینجوری شده است. امام به قدری منقلب میشوند که چایشان را نصفه میگذارند، روزنامه را به دفترشان میآورند و با قلم مبارکشان کنار روزنامه نوشتند: «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء»، قلم یک عالم برتر از خون شهداست. چطور ممکن است نام بزرگانمان را مخدوش کنیم؟ تمام نامگذاریها برگردند و تمام اسمگذاریها برگشت. کار خدا را ببینید. اینکه آدم فکر میکند همه چیز یک طرفه میرود و تو فداکاری میکنی و از آن طرف هیچی جوابش نمیآید، کاملاً برعکس است. خدا جاهایی مواظب است که آدم باورش نمیشود.
* میخواهم یک چیزی بگویید که جوانان ترغیب به درس خواندن بشوند .
من تجربه خودم را میگویم. آقای دکتر میگفتند: «جلو رفتن در کار و زندگی احتیاج به کلیدهایی دارد که آدم بتواند در را باز کند». همیشه به من میگفتند: «واجبتر از درس دانشگاهی دانستن زبان است».
یک چیز بگویم بخندید. آقای دکتر کلاس پنجم بودند. جنگ جهانی اول، عثمانی متحد فرانسه، شکست، امریکاییها جانشین فرانسویها شدند و مدارس فرانسوی تعطیل شد. آقای دکتر بدبخت شد، چون باید میرفت کلاس اول، چون زبان بلد نبود. 5 سال پرید. گفتند، معلم زبان انگلیسی آمد کتاب را بین همه توزیع کرد، تابستان میشود و بچهها را میبرند تعطیلات. مادر به آقای دکتر میگویند برو به کتابخانه مدرسه مراجعه کن، از کتابخانه مدرسه چند تا کتاب قصه با فرهنگ لغت بگیر. آقای دکتر با یک قمقمه، یک ساک کوچک، یک تکه نان. از این طرف بچهها لب دریا، پلاژ، والیبال و شنا؛ آقای دکتر یک کوه را میرفتند بالا، یک تخته سنگ پیدا کرده بودند مثل صندلی، روی آن مینشستند و با فرهنگ لغت کتاب قصه را میخواندند. سه ماه تابستان بعد از تعطیلات برمیگردند و به معاون مدرسه میگویند معلم بیاورید مرا امتحان کند و آقای دکتر را میبرند کلاس ششم. میگفتند راه زبان یاد گرفتن کتاب قصه است. آقای دکتر همه زبانها را با کتاب قصه یاد گرفتند. میگفتند گرامر آدم را خسته میکند.
برمیگردم به فرمایش شما، آقای دکتر میگفتند درس خواندن را در کار هم یاد میگیرد. میگفتند من قول میدهم، حدود 80درصد کسانی که در کارخانهها و کارگاهها و مشاغل مختلف هستند، کارشان را از درس یاد نگرفتند، درس چارچوب را به آنها گفت، بلکه کارشان را از تمرین یاد گرفتند. بنابراین اینکه آدم فکر کند حرفه آیندهاش بستگی به درسش دارد اینطور نیست. عملاً آدم حس میکند که اینجوری نیست، اما زبان دانستن فرق میکند. شما را با اطلاعات جدید روبرو میکند، در دنیا را به رویتان باز میکند، یک فرابینی به شما میدهد و میتواند شما را با چیزهای جدیدی که به درد مملکتتان میخورد آشنا کند. میگفتند اگر در نروژ یا سوئد زندگی میکردید، شاید این حرف معنی نداشت، اما آقای دکتر میگفتند این حرف در ایران به شدت معنی دارد.
* اگر درست فهمیده باشم، شما میفرمایید ملاک حضور در دانشگاه نیست؟
اصلاً. ولی الان ملاک هست. کسانی که به دانشگاه نمیروند این جایگاه را ندارند.
نه، اصلاً اینجوری نیست. من بارها دیدهام آقایان شرکتی را تأسیس میکنند. لیسانس میگیرند، فوقلیسانس از شریف میگیرند و میآید و هیچ کاری هم بلد نیست. صاف صاف مینشیند مرا نگاه میکند.
این داستان در عسلویه برایم اتفاق افتاد. تکنسینهای ما دو سال با اینها کار میکنند که یک چیزی به اینها یاد بدهند تا بتوانند کار کنند و اینجا را اداره کنند. پس معلوم است به کارورزی که کار را بلد است، بیشتر احتیاج است. نه اینکه در اوهام باشد، من این را بارها دیدهام.