
آشنایی حقیر با ایشان دورادور بود تا اینکه شبی در منزل حاج آقا جواد افخمی، مرحوم آمیرزا اسماعیل دولابی نشست دوستانه و محفلی کوچک داشتند من خدمتشان شرفیاب شدم دیدم حضرت آقا رضوان الله تعالی علیه (مرحوم پرورش) رو به روی آمیرزا نشسته؛ در صورتی که ایشان داشتند سخنرانی می کردند و در حال وهوای توسل و تمسک و اشک بودند، مثل اینکه هم درد خودش را پیدا کرده بود. عاشق وار چشم دوخته بود به چشم و دهان مرحوم آمیرزا اسماعیل و مثل ابر بهار متصل گریه می کرد، آن جا دل ربایی کرد از ما و این باعث شد در چند جلسه با ایشان حشر و نشری داشته باشیم، تا اینکه چند جلسه از ایشان دعوت کردیم در منزل ما عصرهای جمعه تشریف آوردند و آشناییمان بیشتر شد.
از آن پس در جلساتی از ایشان دعوت میکردیم و مردم به فیض میرسیدند، همه افرادی که پای سخنرانی ایشان مینشستند، مستفیض می شدند و به قول خودشان مستِ فیض، تا اینکه یک روز با من تماس گرفتند که بروم بنیاد شهید، میخواستند کاروانی را به سمت حج اعزام کنند که ویژه جانبازان بود، گویا به ایشان گفته بودند شما چه کسی را انتخاب میکنید که ازعهده کار برآید و ایشان، حقیر را معرفی کردند و این سعادتی شد که من در طول سفر خدمت ایشان بودم و در آن سفر از بیاناتشان و از خرمن فیوضاتشان خوشه می چیدم.
دیدگاه استاد پرورش به مقام و سِمتی که در نظام داشتند چه بود؟
روزی در مورد دوره چهارمی که ایشان برای نمایندگی مجلس کاندیدا شده بودند و انتخاب نشدند درست به یاد دارم به ایشان گفتم «من که خوشحال شدم شما انتخاب نشدید»، چون به نظر من وظایف نمایندگی مانع این سیر و سلوک و مراتبی بود که ایشان داشتند، مرحوم پرورش در پاسخ به این حرف من با حالتی بسیار آرام و مطمئن فرمودند «به فضل خدا سالها است هیچ چیز خوشحالم نکرده و هیچ چیز هم غمگینم نکرده است»، من ابتدا در این سخن تأمل نکردم؛ اما بعد در خود فرو رفتم که ایشان چه فرمایشی کرد! هر زبانی نمیتواند این حرف را بزند. هر کدامِ ما یک شبانه روز با پیشامدهای گوناگون چندین بار عصبانی و چندین بارغمگین می شویم؛ اما ایشان درآن مقام سِلم و تسلیم فرمودند که عمده خدمت است؛ ایشان به من گفتند به عزیزی تان قسم که چه ریاست جمهوری باشد و چه معلمی در ابرقو برای من یکسان است، انسان به وظیفه اش عمل کند.
دیدم چه روح سرشاری دارد چه قدر وارسته است، بعد از یکی دو روز به ایشان گفتم آقاجان ما چه کنیم به این مقام برسیم، چه مراحل و مراتبی را باید طی کنیم که به این جا برسیم که آن آرامش در ما مصداق پیدا کند؟ وقتی دیدند من اصرار می کنم فرمودند «کار دشواری نیست، نزدیکترین راه است. نزدیکترین راه، نمازهای دلِ شب و روزههای طی سال و ریاضتهای مختلف و این ها نیست» گفتم پس چیست؟! گفت «فقط یک کلام، خودمان را مالک ندانیم مالک چیزی در این عالم نباشیم، آنچه نزاع و آنچه برخورد، گرفتاریها، زندانها، شکایتها، دادگستریها، دعواها، تمام سر این است که بشر خودش را مالک می داند، اسم من، پست من، صدای من، شعر من، آوازه من، آبروی من، اگر انسان اینها را از ناحیه خدا دید خودش را مالک نمیداند»؛ و این باعث شد که ما جذب ایشان شدیم با رفت و آمدها و ما می آمدیم خدمت ایشان و ایشان تشریف می آوردند در منزل حقیر، بعد از آن جریانی که ایشان همسایه ما شدند آن پنج سالی که افتخار همسایگی ایشان را داشتیم جریانات خیلی است.
به واسطه همین همسایگی با مرحوم پرورش چه فضیلت هایی را در شخصیت ایشان ملاحظه کردید؟
اگر کسی خواسته باشد درمورد فضیلتهای آقای پرورش صحبت کند، فکر نمیکنم کسی پیدا بشود، چون مردم بیشتر سابقه ای که از ایشان به یاد دارند این است که کاندایدای ریاست جمهوری شد و وزیر آموزش و پرورش و سه دوره هم نماینده مردم محترم اصفهان در مجلس بود، مردم آقای پرورش را این گونه می شناسند یا یاران دیگر که همسنگر ایشان بودند در جبهه ها، سخنرانیها، سفرها، کارهای سیاسی، سینه سپرشدنها، ایشان در برابر هر موردی که احساس میکرد در مقابل اسلام و نظام ایستاده، میایستاد. راست قامت، صبور، شجاع مستدل، پُرمحتوا، سخن های کوبنده، مقالههای بسیار روشنگرانه، اینها را مردم از ایشان می دانند؛ اما جنبههای معنوی ایشان سیر و سلوکهایی که این مرد داشت، ارتباط هایی که ایشان داشت را نمی دانند.
کدام ویژگی اخلاقی را در ایشان برجستهتر مشاهده کردید؟
من ندیدم ایشان کلمه «من» را یک بار به زبان بیاورد. عرض می کردیم شما غذا چه می خورید، نمی گفت «من» برای مثال قیمه می خورم می فرمود «اگر قیمه باشد بد نیست، من گفتم، من چه کردم، من جوابشان دادم، کلمه میم ونون را استخدام نمی کرد، یکی این کلام بود و یکی دیگر کلمه علی علیه السلام را هر وقت می خواست صحبت کند می فرمود: امیر علیه السلام می فرماید، امیر این جا این کار را کرد، امیر این موضع را گرفت، و این ها حاکی از سیر وسلوک این مرد است، نفس هایی که به این مرد خورده مورد احترام مراجع بود، یادم است مدتی پیش خدمت آقای نجفی بودیم در قم در محضر آیت الله جوادی آملی، ایشان با چه احترام خاصی نام ایشان را می برد، حالا دیگر عنایت حضرت امام (ره) به ایشان چه بود عنایت آقای خامنهای (مدظله العالی) به ایشان چگونه است که ما در جریان بودیم.
رابطه رهبر معظم انقلاب با مرحوم پرورش چگونه بود؟
یادم است یک بار برای ایشان میخواستند ملاقاتی بگیرند با حضرت آقا، ایشان می فرمود من باعث زحمت آقا نمی شوم، با اینکه کار هم واجب بود؛ باز آقای نجفی گفتند خب من به بیت می گویم ببینم چه برداشتی می کنند برخوردشان چیست، دیدیم که بلافاصله از آن جا به قول معروف چراغ سبز زده شده بوده که آقا فرموده من هم میخواهم ایشان را ببینم، فردا وقت خصوصی دادند به ایشان آن هم یک ساعت ونیم، شاید هم دو به دو با هم صحبت می کردند.
چه قدر در جریان سیر و سلوک معنوی مرحوم پرورش قرار گر فته بودید؟
هر روز در این پنج سال با کم و زیادش من با صدای اذان تأثیرگذار ایشان از خواب بیدار می شدم، بعضی مواقع هم دیوار به دیوار خانه مان صداهای دیگر می شنیدم، از تشرف ایشان به محضر آقا امام زمان (عج)؛ اما آقای پرورش کتمان می کرد، نمی خواست کسی متوجه بشود که ایشان در چه مرحله ای سیر می کند. گاهی اوقات یادم میآید که می خواستم به قول معروف سر نخی بدهم ایشان سخن را عوض می کرد، در این مجلسی که حدود دو سال پیش در اصفهان برای بزرگداشت ایشان گرفتند همه معتقد بودند اگر ایشان حالشان خوب بود موافقت نمیکردند، خودشان نیامد همسرشان آمدند، به یادم هست در کتاب دل سنگ که ایشان بزرگواری کردند و مقدمه نوشتند، من در مقدمه نوشته بودم که تخلص نمیآورم چون متن و حاشیه از خود آن ذوات مقدس است، چرا من این جا این را نسبت به خودم بدهم این سروده ها از من نیست عنایت خودشان است؛ مقاله را به ایشان نشان دادم و گمان کردم الان می گویند احسنت چه بوی عرفانی از این شعر میآید. بارک الله، دیدم خیلی عادی فرمودند کاش این را نمی نوشتی معلوم بود ایشان می فرمود که بعضی الاحقرها معنایش الاکبر است، به شدت خود را از مطرحشدن بر حذر می داشت. عالمی مخصوص خودش می داشت، من هم سراپا خاطره ام با ایشان در حشر و نشرها.
یک روزی از اطراف تهران میآمدیم، دیدیم ایشان دارد زمزمه میکند، کنار من نشسته بودند نگاه کردم دیدم به پهنای صورت دارد اشک می ریزد و این شعر سعدی را ترنم می کند:
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی اِلا کسی که دارد با دلبری وصالی
کسی باید درباره آقای پرورش حرف بزند که این مراحل را طی کرده باشد، آقا در موسیقی اشراف داشتند در ادبیات که محشر بود، بارها مولوی را از اول تا آخر بیان می کرد، خودشان مثل اینکه فرمودند پنج بار حافظ را دوره کرده و الی ما شاءالله در سعدی تبحر داشت، بعضی مواقع نقد هم داشت نظرات بسیار به جا هم می داد حتی یک روز هم فرمودند» خواب حافظ را دیدم از او پرسیدم خودت کدام شعر را در رابطه با معرفی خودت بیشتر می پسندی و حافظ فرمود:
«کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف عروسان سخن شانه زدم»
خدا می داند کسی که این سِمَتها را داشته باشد؛ به طور معمول مباهات دارد، فخر دارد؛ اما سخت است با سادهترین زندگیها سر کند. این مرد با آن عظمت و نام و آوازه فقط حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش را داشت، من یک بار هم نشنیدم ایشان گلایه کنند، ۱۰ شب تشریف آوردند منبر لباس فروشان، من رفته بودم به خانه شان درآنجایی که اسکان داشت از نیروی هوایی وارد می شدیم، دیدیم قالی شان گلیم است، با لباس فروشها صحبت کردیم، گفتیم یک فرش کاشان مصنوعی بگیریم به عنوان پاکت به ایشان بدهیم، آنها گفتند اختیار با خودت است و فرش را ما خریدیم و زنگ زدیم و گفتیم می خواهیم بیاییم شرفیاب شویم خدمت شما، استقبال فرمودند و عصر رفتیم، فرش را خودمان باز کردیم و پهن کردیم، سالی بود که برای بوسنی وهرزگوین پول جمع می کردند، قیمت فرش حدود ۷۵ تومان شده بود که ما پرداخت کرده بودیم، نمیدانم همان شب یا فردایش من را صدا زد و یک دسته اسکناس هزار تومانی که ۱۰۰هزار تومانِ آن زمان می شد به من داد و فرمود «این را هم بدهید با آن پول هایی که جمع کردید برای هرزگوین»، برای آن جا که آقا خواست این گونه فرشش را عوض کند، دو فرش کهنه داشت به من فرمود اینها را بدهیم بشویند یا عوض کنید، ما دیدیم سه تخته فرش ۱۲ متری است، دو جفت ۹ متری کاشان که خیلی معمولی بود، گفتیم اینها را به این قیمت شما بردارید بقیه اش را هم به هر نحوی می توانید بدهید، بعد فرمودند چه قدر میشود، با آن لهجه خودشان، خب من قصدم تعامل بود و خدا گواه است که میخواستم هیچ پولی نگیرم؛ ولی دیدم ایشان قبول نمیکند مایه را حساب کردیم و گفتیم آقا شما ۱۰ تا ۱۲ ماه هر ماه ۵۰ تومان بدهید فرمودند حالا ببینیم چه می شود، فرشها را بردیم درِ مغازه و آنها را نو کردیم، رفتیم پهن کردیم، ایشان به پسر ما آقا جواد با آن لهجه شیرین خودشان گفته بودند حاج آقادون ماشاءالله عقابند به من می گند ماهی۵۰ تومن بدِین، نه، دستور بدین همون ها را بشورند، خانم ما یک قدری دل چرکین است از طاهربودن اینها، آنها را بشویند بیاروند خانه ما.
یعنی حتی حاضر نشد یک جفت فرش مصنوعی و معمولی را به جای دست دوم در خانهاش بیاندازد، این مرد این گونه وارسته بود، این گونه اتصال داشت؛ جریان ارتباط خودش را و آن شرفیابی در بیت الله را هم زمانی میخواهد که من خودم هم هرگاه از ایشان و این جریان یاد می کنم منقلب می شوم، زمان میخواهد؛ ولی بدانید می گفتند سال قبل از انقلاب بود شاگردانم آمدند با من خداحافظی کردند و مشرف شدم مدینه، در مسجدالنبی نشسته بودم و مشغول نماز خواندن بودم، دستم را داخل کردم و دیدم یک پاکت درآمد، نمیدانستم از چه کسی است و از کجا وارد جیبم شده، پاکت را باز کردم دیدم نوشته «شما در این سفر به زیارت آقا امام زمان نائل خواهید شد»، چه کسی بوده و موضوع از چه قرار است؟! هرچه فکر کردم از کدام یک از این شاگردان من بوده اند فکرم به جایی نرسید، در خانه به فکر بودم، در بستر به فکر بودم نرسید که نرسید، در میقات مسجد شجره در بیت عرفات حالی برایمان پیش آمد؛ ولی خبری نشد نمی دانیم چه بود با خودم میگفتم شاید با ما شوخی کرده، مِنا پیش آمد، مشعر پیش آمد، مناسک پیش آمد، همه را انجام دادیم خبری نشد تا اینکه قرار شد به ایران بازگردیم، آن روز وسایلمان را با دو تا از رفقای خودمان تحویل دادیم ببرند فرودگاه جده و خودمان با دونفر از دوستانمان آمدیم برای زیارت آخر بیت یا همان وداع، روی کوه صفا نشستم آن دو نفر رفتند و من اثاثشان را نگه داشتم، بعد از حدود نیم ساعت آمدند و من رفتم، آنها اثاث من را نگه داشتند که من برگردم، من هم آمدم طواف کردم نماز خواندم نشسته بودم رو به روی باب مستجار درخودم فرو رفته بودم همه چیز هم فراموشم شده بود، یک دفعه دیدم همه وجود من مسخ شده هیچ گونه حرکتی ندارم چرا این جور شدم! چشم های من دوخته شد به باب صفا، گویی یک نفر هم در بیت نیست، آن صدها هزار جمعیت انگار هیچ کسی در بیت نیست! دیدم آقایی با لباس طوسی رنگ از باب صفا آمد جلو و جلوتر از من رفت، من هم دارم نگاه می کنم؛ اما او نگاهی به من نیانداخت و از بابی دیگر رفت، بلافاصله باز چشمم به باب صفا دوخته شد، دیدم همان بزرگوار آمد نزدیک من و من از حرکت ایستادم هیچ گونه اختیاری ندارم، از مقابل من که آمد عبور کند لبخندی به من زد و من بازهم محو و مات و مسخ شده بودم، ایشان رفت یک دفعه به هوش آمدم، این چه بود که من دیدم در همان بیت هستم و همان حال؛ اما آن حالت دیگر از من رفته، ناگاه خبردار شدم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم؛
«در طول عمرم چهره ای به این زیبایی ندیده بودم»
آقای پرورش که باز هم نمیخواست از این حالات خود چیزی بگوید می گفت حالی به من دست داد، روی شادروان افتاده بودم آن پرده ای که به کعبه آویزان می کنند آن دو نفر که دنبال ما بودند، می بینند من نیامدم یک وقت به هوش آمدم که اینها دارند آب به صورت من می زنند و من را بردند و می گفت به عزیزی تان قسم در طول عمرم چهره ای به این زیبایی ندیده بودم، چه نورانیتی، می گفت لباس طوسی به تن داشت و حدود ۳۵ یا ۳۶ ساله می نمود، وقتی ایشان درحالی که منقلب بودند میگفت ما هم در فضای دیگری بودیم، و میگفت بدانید اینکه من دارم می گویم نه اینکه من قابل بودم، خیلی روی این مسئله تکیه می کرد نه اینکه من در خور این کرامت هستم، باز فلش به سوی آنها است که این قدر اینها بزرگوارند، این قدر این ذوات مقدسه کوچک نوازند، ذره پرورند، عرض کردم من باید مینوشتم دست کم یک هفته به من فرصت می دادید.
در مورد ولایت مداری آن بزرگوار چه خاطرهای دارید؟
آقای پرورش یک موجود اگر بگویم که گفت جلال الدین به دلها کوبه ای بود نه شاعر بود او اعجوبه ای بود، سراپا استعداد و ذوق و طلب و علم وعمل و اخلاص و باور و در رابطه با امام که چه باوری داشت در رابطه با حضرت آیت الله خامنهای چه باوری داشت سینه سپر بود و به خودشان هم فرمودند که من عرض کردم آقا من اَطوَعم بر دیگران یعنی به شما مطیع ترینم، هر چه شما بگویید من در آن مسیر هستم، حدود ۱۴ یا ۱۵ سال پیش یکی دیگر از بزرگواریهای ایشان که کمتر کسی این موارد ریز را لحاظ می کند مردم به ویژه اصفهانیها که ارادت من را به ایشان میدانستند، میآمدند و به ایشان می گفتند آقا شما امر کنید به ایشان تا برای برنامه بیایند وقتی ایشان به من می فرمود، اول می گفت اجباری در پذیرفتن این درخواست نیست و من نمیخواهم شما به زحمت بیافتید، یعنی من را راحت میگذاشت، هیچ گونه تحمیلی به من نداشت، اگر چه من واجب می دانستم امر ایشان را اطاعت کنم.
حدود ۱۶ یا ۱۷ سال پیش یک روز در مسجد نور باران مجلسی به یاد شهدای هفتم تیر گرفته بودند که ایشان هم برنامه سخنرانی داشت به من امر فرمودند موافقید بیایید گفتم امر بفرمایید بیایم می آیم، یکی دو مجلس دیگر را هم در کنار هم بودیم؛ اما پایه و مایه سفر من به اصفهان این بود، از آن طرف هم ایشان زحمت کشیدند و ما را به چادگان بردند و ما زیر سایهشان بودیم، یکی دو روز در چادگان ماندیم، یکی دو نفر از دوستان و ارادتمندان ایشان هم آن جا بودند به قدری تحت تأثیر قرار گرفتم که این شعر را سرودم، آن مجلس به قدری بر من تأثیر گذاشت که این سروده را حتی در آثار دل سنگ آب شد هم آوردم
«به یادبود شهیدان عشق و هفتم تیر
بپای مجلس ترحیم در صفاهان بود
چو امر پیر خود استاد پرورش دیدم
همان که سر پی امرش چو گو به چوگان بود
قدم ز هر مژهام کردم ونهادم
روی به خطهای که به هر عهد مهد خوبان بود
به حق که از در و دیوار نور میبارید
به مسجدی که ورا نام نورباران بود
ز اهل فضل و ادب مرد و زن
بسی بودند سخن درست بگویم
سخن نه آسان بود» فحول آمده بودند نشسته بودند
«نخست داد سخن داد آن مِهین استاد
که او به علم و عمل مرد هر دو میدان بود
به جان پیر خرابات و مصرع حافظ است
قسم به عشق به جان پیر خرابات و حق صحبت
او که پیر (آقای پرورش) صحبتش از حق و عشق و عرفان بود
برای تنویر افکار از هیچ کوششی فروگذار نبود
سخن ز عشق امام و بهشتی و شهدا
که راهشان ره عشق و شه شهیدان بود
بهشتی که چه قدر آقای بهشتی به ایشان عنایت داشت
بهشتی آنکه بودی خار چشم دوزخیان
که جای او به بهشت و به باغ رضوان بود
به نام نامی مولای عصر شد آغاز مَهی
که نُه فلک او را مطیع فرمان بود
بعد از آقا امام زمان (عج) شروع کرد
سپس به یاد گل یاس گلبن یاسین
همان که بحر نبی روح بود و ریحان بود.»
در بستر بیماری ایشان را چگونه دیدید؟
قبل از محرم یک روز رسیدم خدمتشان، خانواده شان می فرمودند که هر کسی می آید ایشان تا حدودی به جا نمی آورند؛ اما مثل اینکه شما را به خاطر می آورند، من وقتی رسیدم وارد اتاق شدم تخت ایشان را آورده بودند بالا و تکیه داده بود، عرض کردم سلام علیکم، با یک حالتی که نشاط از او نمودار بود جواب سلام را نمیدانم دادند یا نه ولی با نگاه جواب سلام بود، آمدم خدمت ایشان نشستم نیم ساعتی طول کشید که میگفتم من هستم، فلانی هستم، یادتان می آید، کوچک شما، دست بوس شما هستم، دستشان را بوسیدم، پایشان را بوسیدم، هیچ گونه حرکتی نداشت، پس از یک ساعت گفتم قربانت بروم دورت بگردم، یک یا زهرا بگو دست کم دل ما را خوش کن برویم، به جان خود حضرت زهرا (س) آقای پرورشی که جواب سلام را هم نداد هیچ کس حرف زدنش را ماه ها ندیده بود، یک دفعه فرمود: «یا زهرا» تا این کلام را شنیدیم دیدم آقا صابر بد جوری زد زیر گریه، من هم نتوانستم دوام بیاورم بنشینم نمیخواستم گریه ما را ایشان حس کند، بلافاصله از کنار تخت ایشان دور شدم آمدم در کوچه نشستم که کسی که از زبان افتاده، کسی که مدتی است هیچ کلامی نگفته یک دفعه چنان با صراحت و فصاحت و بلاغت بگوید یا زهرا.
روحش شاد انشاء الله کنار مادرش حضرت زهرا باشد
«سپس به یاد گل یاس گلبن یاسین (یعنی حضرت زهرا)
همان که بحر نبی روح بود و ریحان بود
همه به سوگ نشستیم و نوحه سر کردیم
کسی نبود به مجلس مگر که گریان بود
ز بس که پیر و جوان مرد و زن فشاندند اشک
هزار طفل بدیدم که سر به دامان بود (طفل اشک)
پس از دو شب ز صفاهان به چادگان رفتیم
نه چادگان ز طراوت بهشت ایران بود
سخن ز آب و هوا و صفاش بس گفتند؛
ولی چو رفتم و دیدم هزار چندان بود
ز دشت لاله بر آورده بود سر از خاک
نه دشت لاله که میعاد سربداران بود
نبود لحظهای آرام میزبان وز شوق تمام،
خدمت و صدق و صفا و احسان بود (میزبان ما)
نه رو به رو به در باز خانهاش بودیم
که چهره باز و لبانش چو پسته خندان بود
سرود و مثنوی و شعر خواجه و آواز ولیک
روح فزاتر از حدیث و قرآن بود
کلام سید (که از مَرَده آقا بود) بر جان نشست و
غم برخاست که همره سخنش صدق بود و ایمان بود
به خویش گفتم آن شب که آن قلندر کو
که با چراغ پی جستجوی انسان بود
(کی دیوژن دی با چراغ شیخ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست)
خلاصه به خویش گفتم آن شب
که آن قلندر کو که با چراغ پی جستجوی انسان بود
اگر که بود نمیگفت یافت می نشود
به مردمی قسم انسانِ گمشده آن بود
اگر که شعر تو زیبا نگشته انسانی
به عشق آنکه سرودی چکامه، انسان بود».در حقیقت آقای پرورش انسانی تمام عیار بود خدا را شاهد می گیرم تملق نمی گویم و اغراق هم نیست، مگر هرکسی میتوانست بشود پرورش، به یاد شعر یکی از غزلهای یک دستِ صائب افتادم و مطلب را تمام می کنم:
«عارفانی که از این رشته سری یافته اند / بیخبر گشته ز خود تا خبری یافته اند / سال ها مرکز پرگار حوادث شده اند / تا از این دایرهها پا و سری یافته اند / چشم این سوختگان آب سیاه آورده است / تا ز سرچشمه حیوان خبری یافته است / بار برداشته اند از دل مردم عمری / تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند/ سال ها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند/ تا ز چاک جگر خود ثمری یافته اند.
امیدوارم خانواده اش که سراپا تأسی از ایشان داشتند و سراپا تعهد وتدین وایمان هستند، امیدوارم آقا صالح و آقا صابر فرزند خلف باشند همیشه پا جای پای پدرشان بگذارند و خداوند روحشان را سرشار از شادی و نشاط کند و کنار سفره اجداد طاهرینش متنعم باشد و ما هم راه آن مرد را ادامه بدهیم.
* مداح اهل بیت(ع) و از دوستان مرحوم پرورش