
با توجه به اینکه شهید صادق امانی، دایی شما بوده اند، می شود پیش بینی کرد که ارتباط شما با موتلفه اسلامی از طریق ایشان آغاز شد. درست است؟
از حدود سالهای 34، 35 یعنی از کلاس چهارم تابستانها در خدمت حاجآقا سعید امانی بودیم و از کلاس ششم هم تقریباً بهطور مرتب در خدمت حاجآقا صادق بودیم. این در کنار هم بودن، تقریباً پنج روز از ساعت هفت و نیم، هشت صبح تا حدود بعضی وقتها نه و ده شب بود. صبح سر کار میرفتیم، حاج صادق تشریف میآوردند، بعد حاجآقا سعید تشریف میآوردند. با هم بودیم، ظهر میرفتیم منزل مرحوم آشیخ احمد (پدر شهید امانی) و باز ساعت سه و چهار میآمدیم و مغازه را باز میکردیم و بعضی وقتها تا هفت هشت شب مشغول کار بودیم.
این ارتباط تنگاتنگ یک ارتباط روحی، اعتقادی و اخلاقی را بین من و حاجآقا صادق و حاجآقا سعید به وجود آورد. با حاج صادق خیلی رفیق بودیم، اولین کسی که به من میگفت علیاکبر، حاج صادق بود. همه به من میگفتند اکبر. میگفت اسم باید کامل بیان شود. علیاکبر! خیلی هم روی علی تأکید میکرد. یک جور ارتباط پدر ـ فرزندی عمیق. من هر حرفی داشتم به ایشان میگفتم. ایشان هم خیلی هوای ما را داشت، هم از نظر اعتقادی و هم مسائل دیگر.
ایشان نسبت به انحراف مسائل اعتقادیام خیلی حساسیت داشت. یک بار بولتن جبهه ملی را میخواندم. بولتن را به مغازه آسید محمدعلی آوردم و خواندم و در کشو گذاشتم. خدا رحمت کند یک یادداشت نوشته بودند که این را برای چه میخوانی؟ برای دنیا یا آخرتت؟ اگر برای دنیا است که در اینها بهرهای برای دنیای تو نیست، اگر هم برای آخرت است به ضلالت میافتی. اینها آدمهای صادقی نیستند. ما هم که اگر حاج صادق حرفی میزدند برایمان حکم داشت و بیچون و چرا میپذیرفتیم.
از چه زمانی نسبت به فعالیت های مسلحانه ایشان آگاه شدید؟
سالهای 40 و 41 بود. منزل حاجآقا سعید به کوچه غریبان آمده بود. یک اتاق حسابداری داشتند که میزهای کوچک در آن بود و در آنجا کارهای حسابداری و کارهای دفترشان را بعد از استراحت انجام میدادند و بیشتر هم حاجآقا هاشم امانی آنجا بودند. آنجا خوابیده بودم، دیدم صدای سلاح آمد. یک مقدار بازیگوش بودم و مسائل خیلی برایم روشن بود. چشمم را باز کردم و دیدم دست حاجآقا هاشم یک سلاح است و گلنگدن کردهاند.
خود حاجآقا صادق هم به ما محبت داشت و کم کم ما را وارد این گروه کرد و کم کم با سلاح آشنا شدیم. یک روز گفت بیا برویم تمرین تیراندازی کنیم. آمدیم در خیابان بوذرجمهری، خدا حاج حسین رضایی را رحمت کند، یک تاکسی واکسال انگلیسی داشت. من، حاجآقا صادق امانی، شهید صادق اسلامی، ابراهیم استاد و عباس مدرسیفر را برداشت و برد. سوار شدیم و به تپههای مسگرآباد رفتیم. یک کلت پارابلوم آورده بودند که از بالا فشنگ میخورد. مکعبهای چوبی هم آورده بودند که وقتی گلوله میزدند ببینند برد و ضرب گلوله چقدر است.
پارابلوم را دستم دادند و ما هم دو تا زدیم. آمدم سومی را بزنم، حاجآقا صادق گفت: «آی! نگه دار. فشنگها را به زحمت به دست آوردهایم. همین طوری نیست که تو تند تند بزنی». گلوله که به مکعبها میخورد، آنها را متلاشی میکرد. حاج صادق میگفت میخواهیم ببینیم وقتی به کله دشمنان خدا میخورد چقدر اثر میکند. این طور نباشد که تیر بخورد و کاری نباشد. گمانم آن روز فقط من تیراندازی کردم. این جریان بود تا وقتی که جریان منصور انجام شد.
این تمرین تیراندازی چه زمانی بود؟
این طور به نظرم میآید که بعد از سالگرد 15 خرداد در سال 43 بود.
همان موقعی که شهید عراقی دستگیر شد.
بله، من هم دستگیر شدم. در سالگرد 15 خرداد حدود 40 نفر بودیم و دستگیر شدیم.
در تظاهراتی که از جلوی بازار نوروزخان رد میشدیم، خدا حاجآقا هادی امانی را حفظ کند. ایشان اولین نفری بود که شروع کرد در دستههای ده پانزده نفری قرآن خواندن و حرکت کردند. ما از بوذرجمهری به چهارراه سیروس(مصطفی خمینی)آمدیم، جمعیت عظیمی شد. آمدیم سرچشمه و جمعیت خیلی زیاد شد. به بهارستان نرسیده، از پشت مسجد مطهری رو به بالا میرفتیم که پلیس زد و گرفت. چهل و خردهای نفر را گرفته بودند. من، شهید عراقی، آقای میرخانی، محمدقاضی از بچههای جبهه ملی، علیرضا کرمانشاهی بهلوجی که شکستهبند و عضو سازمانی بود که تیمسار کوششی راه انداخته بود. نفوذی بود. ما را به شهربانی بردند و در سه اتاق حبس کردند. تا 48 ساعت هم فقط به ما آب دادند. میگفتند شما نه جزو قرنطینه هستید، نه زندانی که جیره داشته باشید. حاج مهدی عراقی خدا رحمتش کند، رفت با مسئولین آنجا صحبت کرد و داد و بیداد کرد و بالاخره با پول خودمان رفتند نان و پنیر خریدند و آوردند و خوردیم. یک پسر دیگر هم به اسم محمد عامری بود که مأمور ساواک و کارمند بانک مرکزی بود و در این جمع آمده بود. بعداً کشف شد عامل نفوذی است.
عملیات بدر بهمن و بعد از تبعید امام در آبان ماه اتفاق افتاد، یعنی اینها تشکیلات نظامیشان را از خرداد شروع به آموزش دادن کردند؟
بله، قبلاً هم این جریان بود، منتهی خیلی آرام و مخفی، ولی بعد از این که شاه شروع به گردن کلفتی کرد، اینها تصمیم گرفتند جوابی به شاه بدهند.
در جریان تمرینات و بعد از آن هیچ صحبتی در محل کار نمی شد؟
اصلاً و ابداً! حاجآقا هاشم خودش را از ما کنار نگه میداشت و وارد قضیه نمیکرد. ارتباط تنگاتنگ با حاج صادق داشت، ولی نما نداشت و اصلاً صحبت نمیکرد.
در جلسات بحث شد چه کسانی را بزنند؟
قرار شد منصور را بزنند. قرار بود شاه در اتحادیه کامیوندارها سخنرانی کند. من، عباس مدرسیفر، شهید اسلامی و ابراهیم استاد ـ البته ابراهیم استاد را شک دارم ـ به میدان گمرک رفتیم که منصور را بزنیم. پشت عباس مدرسیفر پشتیبانی ایستاده بودم. ماشین منصور آمد جلوی ما، منصور پیاده شد و رفت. گفتم: «عباس نزن! شاه دارد میآید. صبر کن شاه را بزنیم». عباس گفت: «گفتهاند منصور را بزنید». گفتم: «صبر کن! نزن! بگذار شاه را بزنیم. شاه که کله پا شود، همه از بین میروند». عباس نزد. شاه آمد. اگر شاه آن روز ده پانزده متر جلوتر از ماشین پیاده شده بود، عباس او را زده بود. شاه خیلی جلو رفت. عباس محاسبه کرد و دید اگر بخواهد حرکت کند سوراخ سوراخش میکنند و نمیرسد و از زدن منصرف شدیم و برگشتیم.
حاجآقا صادق خیلی از دست من دلخور شد و گفت: «تو چه کاره بودی که حرف زدی؟ قرار بود منصور را بزنیم». گفتم: «من دیدم شاه را بزنیم بهتر است». گفت: «تو چه کاره بودی؟» دعوا و مرا از تیم بیرون کردند که این آدم خودرأیای است و خودش برای خودش تصمیم میگیرد. مرا کنار گذاشتند. البته در جریان اسلحه و این حرفها بودم، ولی دیگر در تیم عملیات نبودم.
آن زمان که میخواستید منصور را در اتحادیه کامیوندارها بزنید، قبل از آن با هم صحبتی کردید و جلساتی داشتید؟
نه، یکدفعه صبح به تیم میگفتند بیا برو و میفرستادند.
یعنی شناساییها و همه کارها توسط خود حاج صادق انجام میشد؟
بله، طراحی به این شکل را بیشتر خود حاج صادق انجام میداد.
دیگر از بحث نظامی چیزی یادتان هست؟
نه، فقط وقتی منصور را زدند، نمیدانم اسلحهها دست چه کسی بود، ولی همه به دست من رسید.
چند تا سلاح به دست شما رسید؟
هفت هشت تایی بودند.
اسلحههایی که دست ساواک افتاد کل اسلحههایتان بود یا جای دیگری هم اسلحه داشتید؟
یکی حاج مهدی عراقی داشت که لو نرفت و برای خودش نگه داشت. بعد از انقلاب هم اسلحهاش همان بود. جایی مخفی کرده بود که ساواک هم دستش نرسید. ولی اسلحه حاج صادق و بقیه را گرفتند.
شما اسلحه ها را چه کار کردید؟
به من گفتند برو اسلحهها را از فلان جا تحویل بگیر. الان درست یادم نیست چه کسی تحویلم داد. اسلحهها را گرفتم، در کیسه بود. به خانه آوردم. بردم دادم به مادرم [مرحومه صدیقه امانی]، خدا رحمتش کند. اما، اینها دست رژیم افتاد. نمیدانم از شکاف دیوار یا جای دیگر در آوردند.
چه کسی به شما گفت این کار را بکنید؟
حاج صادق اینها.
آنها که فراری بودند.
با هم ارتباط داشتیم. اصلاً شبش آمدند خانه ما خوابیدند. تازه آمده بودیم سهراه امینحضور. خانه هنوز خالی بود. رفتم و با حاج هاشم و حاج صادق در یک خانه خوابیدم. یکسری وسایل هم بردیم و خلاصه همراهشان بودم.
از ارتباط حاج صادق با فداییان اسلام چیزی یادتان هست؟
نه، حاجآقا صادق کمتر پیش فداییان اسلام میرفت.
گروه شیعیان چطور؟
گروه شیعیان را یادم هست که یک روز شهید اسلامی پشت تریبون ایستاد. اخبار دنیا را میگفت. در همان دفتری که در پارک شهر داشتند. من هم جزو مستمعین بودم.
از مواضع ضد غربی و ضد شرقیشان چه چیزی یادتان میآید؟
اینها عمدتاً خیلی ضد انگلیسی بودند. آن موقع آمریکاییها خیلی حضور پررنگی در ایران نداشتند. بیشتر از 28 مرداد بود که با چهره عوامفریب و اصل چهار ترومن و طرح مارشال آمدند و کیسههای آرد آوردند و هنوز آرمشان روی کیسههای آرد یادم هست. اسلحه میآوردند و کمکهای انساندوستانه میکردند. چهره امریکاییها تا زمان آیزنهاور خیلی در ایران ملکوک نبود. 90 درصد انگلیسها ملکوک بودند.
در حقیقت امام این پرده را بالا زد و دعوا را راه انداخت.
بله، وقتی خیلی پر گاز شد، سر قضیه کاپیتولاسیون بود.
با اندرزگو یا بخارایی و نیکنژاد چقدر آشنایی داشتید؟
هیچ.
یعنی شاخههای نظامی هیچ اطلاعی از هم نداشتند؟
ابداً نمیدانستیم. کار اساسیشان همین بود که اینها را جدا نگه میداشتند.
یکی از مبارزان بعد از موتلفه در کتاب خاطراتش میگوید اینها فهم مخفیکاری نداشتند.
شاخههای عملیات همه از هم جدا بودند که اطلاعات لو نرود، بخش سیاسی از بخش نظامی جدا بود و .. خدا رحمت کند. شهید بهشتی اینها از داخل این جور چیزها را سامان میدادند. یک روز به حاج صادق گفتم: «داییجان! کی میخواهد بزند؟» گفت: «عباس میزند دیگر». گفتم: «بیا یک کاری کنید. یک آدم زیر هجده سال را انتخاب کنید که بزند که سناش قانونی نباشد و نتوانند او را بکشند». گفت: «ما میزنیم، اللهاکبر هم میگوییم. نمیخواهیم فرار کنیم. اعلام موضع داریم و میخواهیم بگوییم به این دلیل زدیم». خیلی هم روی این قضیه مصر بودند. خیلی روی فرار بعد از عملیات بحث کردم، ولی آنها اصلاً اعتقادی به فرار نداشتند. میگفتند میزنیم و اعلام موضع میکنیم و میگوییم چرا زدیم، از شهادت هم نمیترسیم، هدفمان از جانمان با ارزشتر است و این که هدفمان اعلام شود. این که روی سلاحشان و در وصیتنامهاشان هم نوشتهاند به خاطر این است. مجاهدین خلق یا چریکهای فدایی خلق بعد از ترورهایی که میکردند، اعلامیه پخش میکردند، ولی در میرفتند، ولی فداییان اسلام وقتی میزدند میایستادند و فریاد میزدند اللهاکبر! دشمن خدا را کشتیم. این خودش یک اعلام موضع و حرکت بود که خلاصه این پشت خبری هست. این نبود که فقط بزنند و در بروند. میخواستند بگویند من به خاطر خدا کشتهام، برای همین میگفتند اللهاکبر و چه کسی را کشتهایم؟ دشمن خدا را. برای همین در نمیرفتند.