
علامه محمدتقی جعفری بی شک یکی از ستارگان فروزان علم در عصر حاضر بوده است. عالمی وارسته و دانشمندی بی ریا که هنوز لهجه زیبایش در گوش علاقمندانش طنین انداز است. هرچند علامه از میان ما رخت بر بسته است لیکن پویندگان حق و حقیقت هنوز میتوانند آوای نی را از کتابهای آن عالم الهی بشنونند. و اینجاست که به حکمت کلاک مولای متقیان پی می بریم که: العلماء باقون ما بقی اللیل و النهار. تا گردش شب و روز هست ، علما هستند.
در متن زیر سه خاطره زیبا و پندآموز از آن فیلسوف مشرق زمین را برای شما بیان میکنیم:
1- زندهیاد محمدباقر نجفی این خاطره را اینگونه بیان میکند:
وقتی کنگره هفتصدمین سال مولوی (دهه 50) در دانشگاه تهران برگزار شد، برگزارکنندگان کنگره به عمد یا به سهو از استاد جعفری به عنوان یک محقق ایرانی مثنوی دعوت به عمل نیاوردند! ایشان خطاب به ما که بسیار ناراحت شده بودیم ، به آرامی گفت : بروید سخنرانیها را گوش کنید و در پی مطالب باشید، نه در پی شخص و نام.
به یاد دارم در این کنگره ، شادروان مجتبی مینوی در متن سخنرانی خود، از نظر نسخهشناسی شک داشت که در بیت اول مثنوی ، بشنو از نی چون «حکایت» میکند درست است ، یا بشنو از نی چون «شکایت» میکند؟
من وقتی موضوع «حکایت» و «شکایت» را با ناراحتی و طنز نقل کردم ، ایشان گفت: آقای مینوی در واژهشناسی و نسخهشناسی استادی بزرگ هستند، صحیح نیست به تحقیر از او یاد کنی! اگر از این که مرا دعوت نکردهاند، آزردهخاطر هستی ، نباید نسبت به کسانی که دعوت شدهاند، بیحرمتی کنی! حالا به من بگو آیا در جلسات کنگره ، آوای «نی» را شنیدی یا نه؟ گفتم : نه . گفت : اگر صدای «نی» را شنیده بودی، نه در پی «شکایت» بودی و نه «حکایت !» من همان جا منقلب شدم و بیاختیار گریستم.
2-آقای محمود زیبا این خاطره از استاد بیان میکند :
سالها پیش، یک بار در تهران باران شدیدی آمد که به سیل تبدیل شد و تمام جویها را آب گرفت . در خیابان خراسان ، خیابان زیبا، تولههای یک سگ از سرما و ترس سیل به گوشهای خزیده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب ، می رفت و تک تک آنها را از آب بیرون می آورد. این در حالی بود که با این سیل شدید، احتمال غرق شدن آنها زیاد بود.
استاد جعفری با دیدن این صحنه، بیتاب شد و از افرادی که بیخیال به صحنه نگاه میکردند، خواست جلوی آب را ببندند تا این ماده سگ بتواند تولههای خود را از سیل نجات بدهد. ایشان وقتی دید مردم بیاعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت ، تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ ، مسیر آب را منحرف کنند تا مادهسگ بتواند به راحتی تولههای خود را نجات بدهد.
3-این خاطره را آقای رسول مسعودی این چنین بیان میدارد:
ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه ، بلوار آیتالله کاشانی سکونت داشته باشیم . در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار میکرد.
من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت 5 بعد از ظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم . ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.
در حین طرح سئوالم ، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش میرسید. به ایشان عرض کردم : اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست ، من میتوانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.
در جواب این سخن من گفت: نه ، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانهام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی میکنم ، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب میزند و به من قدرت میدهد، و با خود میگویم : آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش میزند و خسته نمیشود، اما تو که نشستهای و مطالعه میکنی و مینویسی ، خسته شدهای؟
بنابراین ، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست ، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد میگیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن میشوم !