گفتگوی ویژه

از نسل جوان مؤتلفه انتظار داریم

مخملباف شادروان را اخراج کرد، چون گفتند از مؤتلفه فیلم ساختی؟ این همه چهره ماندگار می‌گذارند، آیا عسکراولادی چهره ماندگار نیست؟ چرا اسم او را نمی‌گذارند؟ همواره خط استکباری و خطوط التقاطی و انحرافی درصدد یک سری فضاسازی‌ها ضد مؤتلفه بوده است. مؤتلفه هم خیلی روی آن وقت نمی‌گذارد که به نظر من باید بگذارد. نسل جوان مؤتلفه باید این کار را بکند.
آنها که در بیدادگاه رژیم طاغوت در رابطه با این پرونده حضور داشتند، همه به یک سرنوشت نرسیدند. 4 نفر به شهادت رسیدند، عراقی و متهم غیابی (اندرزگو) در روزهای اوج انقلاب به یاران شهید پیوستند، برخی پیام رسان شهدا شدند تا کاری زینبی کنند و برخی نیز از ریزش های جمع بودند. در میان متهمان اصلی 3 نفر هستند که اینک در خاک آرمیدهاند و با همه مبارزاتشان کمتر نامی از آنها به میان آمده است. مرحومین حاج حسین رحمانی، عزت خلیلی و سیدمحسن امیر حسینی. سرنوشت این سه نفر را در گفتگو با دکتر اسدالله بادامچیان دنبال کردیم. او خود از مبارزین دوران شاه و زندانکشیده و شکنجه دیده است، و بدیهی است که چنین بحثی با او به دیگر ابعاد مبارزه هم گریزی خواهد داشت.

از حاج حسین رحمانی شروع کنیم که در دادگاه اعدام انقلابی منصور حضور داشتهاند.

مؤتلفه اسلامی در مجموعه یارانش یک سری دوستانی دارد که خداوند به آنها اِنعام شهادت داده است و به نعمت شهادت متنعم شدهاند. یک سری دوستانی هم دارد که شهید نشدهاند، گرچه در احادیث هم هست که شیعتنا شهید، شیعه ما شهید است ولو در بستر از دنیا برود، یا «مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ شَهِیداً». این یاران هم مسلما ثواب شهادت را دارند، چون از ابتدای امر با نیت شهادت شروع کردند. آن روزهایی که فعالیت مؤتلفه شروع شد و هرچه پیش آمد از جریان فیضیه، پانزده خرداد و بعد از آن، همه افراد مؤتلفه در معرض شهادت و برای شهادت آمده بودند.

حالا عنایت خدا و تقدیر آنها بود که اینها اینجوری شهید نشوند، ولی قدر اینها باید شناخته شود، انصافا افراد بسیار خالص، مخلص و صادقی بودند. بهطور مثال در مجموعه ما مرحوم آقای شفیق شهید نشده، اما انصافا همه عمرش یک مجاهد فی سبیلالله بوده است یا کسی مانند عراقی؛ پرتلاش، پرکار، آماده و آدم شجاعی که در زندان قزلقلعه اسفند سال 43 آنچنان شکنجهاش داده بودند که پوست پشتش با لباس زیرش یکی شده بود. از در سلولش که رد شدم بروم وضو بگیرم، پرسیدم: «چطوری؟ خوبی؟» جواب داد: «هرکس خربزه میخورد پای لرزش هم می‌‌نشیند.»

برایش تا این حد ساده و در واقع حلشده بود. اینگونه افراد زیادند، مثل آقای حاج حسین رحمانی است. آقای رحمانی از آغاز نوجوانیاش پرشور، قوی و شجاع بود که در کنار مرحوم شهید حاج صادق امانی و در مجموعه ایشان قرار گرفت.

یعنی حاج صادق جذبش کردند؟

بله، جزء گروه حاج صادق بود و با شهید حاج صادق و شهید اسلامی گروه شیعیان را پایهگذاری کردند. یعنی گروه شیعیان سه پایهگذار اصلی دارد که این سه نفر هستند. در حقیقت آقای رحمانی در گروه شیعیان یک مالک اشتر بود، چون هم توانمندی جسمی و هم شجاعت و جسارت داشت و هم آدم خوشبیان و مسلطی بود. درباره همه کارهایی که زمین میماند قطعا یکی از کسانی که مرحوم شهید حاج صادق به او پیشنهاد میکرد این کارها را انجام دهد مرحوم حاج حسین رحمانی بود. بسیار هم آدم خوشبرخوردی بود. یکی از ارکان جلسات و اردوهای آموزشیـپرورشی مرحوم شهید امانی ایشان بود و کار میکرد. در مسجد شیخ علی یکی از کسانی که آنجا پایگاه اصلی داشت و رفت و آمد و کار میکرد، ایشان بود. در هیئت حاج صادق باز هم ایشان جزء پاهای ثابت آن بود. از نظر کمک، هزینه و پرداخت مالی هم نقش جالبی داشت.

وقتی که نهضت امام شروع شد ایشان در گروه حاج صادق امانی انجام وظیفه میکرد و در راهاندازی راهپیماییها و تظاهرات مثلا راهپیمایی عاشورا و درگیریها با رژیم یکی از فرماندهان این کار بود و بسیار هم با شجاعت کار میکرد و در جریان تشکیلات و حوزهها جزء کسانی بود که حوزههای گوناگونی داشت و اداره میکرد. در جریان فیضیه از کسانی بود که آنجا حضور و در جریانات مربوط به راهپیمایی عاشورای سال 42 و بعد عاشورای سال 43 نقش اصلی داشت. در مورد مسائل مربوط به دستگیری بخش سیاسی مؤتلفه اسلامی ایشان هم دستگیر و شکنجههای زیادی شد، ولی استوار و محکم ایستاد و یکی از کسانی بود که زیر شکنجه مقاومت جدی کرد.

ایشان در بخش مسلحانه گروه هم فعالیت داشت؟

در بخش مسلحانه خیر، اما در بخش سیاسی و فعالیتهای اجتماعی بسیار فعال بود.

علت اینکه دادگاهی شدند چه بود؟ به دلیل فعالیتهای سیاسی و مبارزهشان بود یا دلیل خاصی داشت؟

دو گروه بودیم، یکی جهاد مسلحانه که آقای امانی، عسکراولادی و... بودند و برای آنها جدا پرونده تشکیل دادند و محکوم شدند. بعد تیپ ما را بهعنوان بخش سیاسی گرفتند که ایشان در بخش سیاسی هم بود و محکوم شد و چون جزء عناصر اصلی مؤتلفه بود به دو سال زندان محکوم شد، یعنی جزء بالاترین ردیف زندان.

همان سال 43؟

44. 43 که دستگیر شد.

ساواک در بخش سیاسی، آقای حسین رحمانی را جزء نفرات درجه اول نوشته است.

یعنی ایشان متهم درجه یک بوده است؟

از کسانی که فعالاند و در رده اول بوده است.

ولی جدای از پرونده به درک واصلشدن منصور است؟

بله، اسم ایشان در آن پرونده نیست، ولی آقای حسین رحمانی جزء فعالین اصلی آن قضایا و همه جا مؤثر بودند.

آقای رحمانی دو سال زندان خود را طی کرد؟

بله.

و حدود سال 46 آزاد شد.

در تاریخ سیزدهم اسفند 1343 همراه ما، ایشان هم دستگیر شد. 57 روز در قزلقلعه در انفرادی زندانی بودیم. شب هشتم اردیبهشت 1344 تا صبح فردایش ما را به زندان انفرادی عشرتآباد منتقل کردند. 67 روز هم آنجا بودیم. اعتصاب غذا هم کردند. دوازدهم تیرماه ما را به قزلقلعه منتقل کردند. آنجا ایشان محکومیت یافت و ما بعد از مدتی تبرئه شدیم.

علت اعتصاب غذا چه بود؟

شدت فشار در زندان انفرادی پادگان عشرتآباد.

یعنی هر کدام از شما در یک زندان انفرادی بودید؟

بله. هر کدام 67 روز در یک سلول انفرادی با شرایط بسیار بدی بودیم. در زندان هم بسیار مقاوم بود. حتی یک نفر را هم لو نداد و اسرار مبارزه را نگفت. بعد هم که بیرون آمدند، دوباره فعالیتهای مخفی مبارزاتی را ادامه دادند، منتهی به نوعی دیگر. تا سال 57 دیگر دستگیر نشد.

در سال 57 که فعالیتها شدت یافت، ایشان هم جزء سران اصلی مبارزه، در کمیته استقبال از امام فعال و پرکار بود. بعد از پیروزی انقلاب هم در مجموعه مؤتلفه اسلامی که امام فرمود شاکله خود را گرچه که داخل حزب جمهوری اسلامی میروید، نگه دارید، آقای رحمانی هم یکی از آن افراد پرکار بود. در ستاد نماز جمعه مسئولیت داشت که بخش مربوط به ستاد نماز جمعه ایشان را آقای فرخ میتواند برای شما بیان میکند. در طول این سالها با همان کفایت و لیاقت، خدمت صادقانهای در ستاد نماز جمعه داشت. چند سال پیش هم فوت کرد و به رحمت خدا رفت.

قدری هم درباره حاج عزت خلیلی بفرمایید.

آقای عزتالله خلیلی از بچههای سرپل سیمان بود که به همراه آقایان حاج احسان پوربختیار ـ که الحمدلله در قید حیات هستند و از نیروهای ارزشمند بودند و آقای حاج محمود درویش که به رحمت الهی رفته است و خیلی انسان باصفا و پرکاری بود و آقای سیدعلی غیوری و بعضی دوستان دیگر جزء شورای مرکزی بودند. آقای خلیلی بسیار آدم قوی، بنیهدار، مسلط، شجاع و جسور بود که در شکنجهگاه قزلقلعه خیلی شکنجه شد، ولی او بسیار مقاوم و استوار بود و با مأمورین هم میجنگید. این نبود که بگوید چیزی نیست، نه! با آنها هم برخورد میکرد. بعد ایشان را با ما به قزلقلعه آوردند. یکبار در عشرتآباد ایشان در یک اتاق سه متر و خردهای در یک متر و خردهای زندانی بود، بالای آن هم یک پنجره و با داشتن دیوار قطور، جای گودی داشت. تازه داشتند نیروهای کماندو را برای گارد شهربانی در آنجا آموزش میدادند. اسرائیلیها آمده بودند و اینها را آموزش میدادند. شعار آنها هم این بود که میزنیم، میکشیم، میخوریم! این رفته بود در آن پنجره. سرهنگ افسری، رئیس ساواک تهران برای بازدید زندان آمد، در اتاق را باز کرد و دید برای تماشا بالا رفته است. به او گفت: «چرا آن بالا رفتی؟» گفت: «رفتم تماشا.» گفت: «تماشای چه؟» گفت: «یک مشت مثل حیوان میگویند میزنیم، میخوریم، میکشیم، پاره میکنیم، میجویم و چه و چه میکنیم! گفتم ببینم اینها چه کسانی هستند.» گفت: «تو در انفرادی هستی.» به سرهنگ گفت: «حالا مگر انفرادی چه هست؟» با حالت خاص خودش این مطالب را بیان میکرد. به دو سال زندان محکوم و بعد هم آزاد شد.

انفرادی ایشان را چگونه دیده بودید؟

خبرش را آوردند. خودم در آنجا زندانی بودم.

منظورم این است که اتاق ایشان را دیدید؟

بله. انفرادیها کنار هم بود. اتاق ایشان را دیدهام. آن موقع که ایشان آن بالا بود ساواک در خاطراتش نوشت که آن را خواندم.

بعد از اینکه از زندان بیرون آمد، بهتدریج جذب دوستان آقای حبیبالله پیمان شد. به همین علت با مؤتلفه کمی فاصله پیدا کرد.

قبل از گرایش به پیمان جزء مؤتلفه بود؟

بله. عضو بود، تا آخر هم عضو ماند، اما مؤتلفهایها او را قبول نداشتند. به این علت که میگفتند باید خط خالص باشیم. خط پیمان هم از نظر مؤتلفه التقاطی، چپ غربی و بعد هم آدمی بود که او را قبول نداشتند. میگفتند شعار محرومین و مستضعفین میدهد؛ اما در خیابان ظفر یک خانه طاغوتی مفصل دارد، بنابراین آدم دوگانهای است و آدم دوگانه را هم قبول نداشتند. به او هم اعتراض میکردند چرا رفتی جذب پیمان شدی؟ متأسفانه جذب شده بود. تقریبا تا بعد از پیروزی انقلاب هم با او همراهی میکرد. با دوستان ما در جریانات سال 56 و 57 در تظاهرات هم شرکت میکرد، ولی پسران او جزء منافقین شدند. یکی از پسرانش هم معدوم شد. بالاخره کمی دچار مشکل شد تا اینکه اواخر عمرش که آقای عسکراولادی و دوستان دیگر به عیادتش رفتند، به آقای عسکراولادی گفت من همه وصیتم را به مؤتلفه اسلامی میکنم و خلاصه دوباره رجوعی به مؤتلفه اسلامی کرد. خدا رحمتش کند.

مبارزه آقایان روشنفکر التقاطی قبل از انقلاب به چه شکل بود؟ آیا نوع مبارزاتشان فرق میکرد؟

وقتی با ما در مؤتلفه بود، مبارزاتش در خط ولایت و امام بود. بعد هم دچار التقاط آقای پیمان شدند. آنها بیشتر حرفی هستند. تیپ پیمان اینطوری است که بیشتر حرف میزنند، تحلیل میکنند و کار هم نمیکنند. اینها هم همین شدند. تا سال 56 که بچههایش جذب سازمان منافقین شدند. در راهپیماییها هم بیشتر همراه با منافقین میرفتند که برای دو پسرش که با منافقین رفتند مشکلاتی پیش آمد و یکی از آنها هم معدوم شد.

قبل یا بعد انقلاب؟

بعد از انقلاب.

بسیار خوب. بحث ایشان را تمام کنیم. درباره آقای سید محسن امیرحسینی توضیح بدهید.

آقای سید محسن امیرحسینی عالَمی دارد. یک سال و خردهای پیش از دنیا رفت. از مبارزین دوران مرحوم آیتالله کاشانی است. اگر میخواهید مطالب بیشتری از او کسب کنید از آقای عابدینی بگیرید که از گذشته با همدیگر رفیق صمیمی بودند. از دوران مرحوم آیتالله کاشانی وارد مبارزه شد. دقیقا عکس، بحث و همه چیزش در مبارزات برقرار بود.

ماجراهای جالبی داشت. همسرش یک زن شجاع، مبارز و متدین بود. در سال 43 که ما را گرفته بودند خانوادههای ما را جمع میکرد و به راهپیمایی و خانه علما میبرد. در عین حفظ چادر و حجابش خیلی زن دلاور و قوی بود. وقتی که آقای امیرحسینی قصد ازدواج با این خانم را داشت، عروس خانم سر سفره عقد نشسته بود. سر راه به منزل آقای کاشانی رفته و ایشان هم یک دسته اعلامیه به او داده و گفته بود اینها را پخش کن. او هم رفت پخش کرد، موقع توزیع اعلامیهها او را گرفتند و به کلانتری پامنار در کوچه خدابندهلو ـ که کوچه چاپخانه به آن میگفتند ـ بردند.

حالا عروس سر سفره عقد نشسته است. همه دنبال داماد! آن موقع هم که مثل الان ارتباطات سریع نبود. فهمیدیم که سید محسن در کلانتری است و به خاطر پخش اعلامیه او را گرفتند. به آقای کاشانی اطلاع دادند. آقای کاشانی هم به کلانتری زنگ زد و به افسر کلانتری گفت که او را رها کنید، الان سر سفره عقد عروس خانم منتظر است. عقدش را بگذراند بعد از آن میآید. افسر کلانتری از او پرسید: «تو مراسم عقد داری؟» جواب داد: «بله.» افسر گفت: «پس چرا اعلامیه پخش میکردی؟» سید محسن گفت: «برای اینکه وظیفه شرعیام بوده است، مثلا نماز نخوانم که سر سفره عقد هستم؟» افسر گفت: «من به تو کاری ندارم، دلم به حال آن زن میسوزد که تو قرار است با او زندگی کنی! برو و بعد از عقد برگرد کلانتری.» بعد آمد سر سفره عقد و خطبه را خواندند و عروسیاش را گذراند. سید محسن چنین آدمی بود، قوی، سخنور و مبارز.

یکی از کسانی که دائم به زندان میرفت امیرحسینی بود که اصلا ساک زندان داشت. یک حوله کوچک، مسواک و دمپایی همیشه در ساک بود. وقتی او را میگرفتند ساک را میگرفت و به زندان میرفت. در زندان هم همه امیرحسینی را میشناختند. از بس که به زندان رفته و خیلی هم خوشمشرب بود. خیلی هم خوش زندان میکشید!

با فداییان اسلام هم همکاری میکرد. وقتی که فداییان اسلام و مصدق با مرحوم آیتالله کاشانی اختلاف پیدا کردند این جزء طرفداران آیتالله کاشانی ماند که با بقایی همراهی میکرد. چون بقایی، حسین مکی و عبدالقدیر آزاد یکی شدند و به طرف آیتالله کاشانی رفتند. خود این آقای بقایی روزنامهای به نام شاهد داشت که در بالای روزنامه مینوشت: «نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ»، در حالی که نماز نمیخواند و اهل روزه نبود. آدم بیدینی بود. بعد از آن هم از نظر من به آمریکا وابسته و مزدور شد. این در اوایل نهضت ملیشدن صنعت نفت خیلی خدمت کرد، ولی بهتدریج منحرف شد.

بقایی؟

بله. دکتر مظفر بقایی کرمانی، پسر میرزا شهاب کرمانی که از مشروطهخواهان بود و بعد هم که امام نهضتش را شروع کرد، اعلام کرد امام را مرجع میدانم. با کاپیتولاسیون شاه هم مخالفت کرد که آقای فارسی یک جزوه برای آن قضیه نوشته است که دو نوع مخالفت داریم: یک نوع مخالفت امام که صادقانه است و یک نوع مثل مخالفت دکتر مظفر بقایی کرمانی که سیاسی و در جهت مقاصد خاص خودش است.

ارتباط آقای امیرحسینی با بقایی چه بود؟

امیرحسینی جزء مجموعه آنها به نام زحمتکشان بود.

وابسته به فداییان بودند؟

نه. اینها وابسته به آیتالله کاشانی بودند. چون آقای نواب صفوی با آقای کاشانی اختلاف پیدا کردند، اینها دیگر جزء تیم نواب صفوی نبودند. چون آیتالله کاشانی تشکیلاتی نداشت، اینها جذب بقایی شدند. گروه بقایی هم با مصدقیها بهشدت مخالف و با هم دشمن بودند. در نتیجه اینها اختلافات اینگونهای داشتند.

چطور بود وقتی آقای بقایی اهل نماز و روزه نبود، آیتالله کاشانی او را پذیرفته بود؟

این مسائل بیشتر سیاسی است. آن موقع به شکل الان نبود. مصدق روزها نماز میخواند، ولی امام فرمود مصدق اصلا مسلم نبود.

دلیل اختلافات هم همین چیزها بود؟

خیلی چیزهای دیگر هم بود. این هم روی بقیه اختلافات. یا مثلا دکتر معظمی که بعد رئیس مجلس شد، از ساوه نامزد شده بود. ساوه روحانی برجستهای به نام آیتالله مجتهدی داشت. معظمی در خانه آیتالله مجتهدی بود که ظهر و موقع نماز شد. وقتی برای نماز آماده میشد آیتالله مجتهدی دیده بود که بدون وضو نماز میخواند. بعد از اینکه جمعیت رفته بود به او گفت: «آقای دکتر شما بدون وضو نماز خواندید؟» گفت: «ببخشید آقای آیتالله! من این نماز را برای خدا که نخواندم برای اینکه مردم به من رأی بدهند خواندم! نماز برای رأی نیازی به وضو ندارد.» اینها این تیپی بودند. آن زمان که اینها آدمهای مذهبی نبودند. حرکت ملیگرایانه بود. غیر از فداییان اسلام، گروه شیعیان و مرحوم آیتالله کاشانی، در بقیه گروهها حرکت ملیگرایانه بود.

عاقبت آقای امیرحسینی چه شد؟

در آغاز نهضت امام اینها از بقایی جدا شدند و به نهضت امام و مؤتلفه آمدند. در مؤتلفه گروهی تشکیل دادند که با گروه من هم کار میکردند: آقای امیرحسینی، آقای غضنفر یمینیشریف و علی فوتوگرافی بود و چند نفر دیگر. اینها آمدند و مخلصانه و صادقانه با امام کار کردند. آقای امیرحسینی در حوزهها انصافا خیلی زحمت میکشید. افراد را برای دیدار با امام جمع میکرد. اینها بودند که وقتی امام سال 43 آزاد شد و به قم رفتند با آقای محمود مرآتی و غضنفر یمینی شریف دسته گلی درست کردند و به نام هیئتهای مؤتلفه اسلامی در فیضیه جشن گرفتند. ساواک اینها را دنبال کرد که دستگیرشان کند، چون دنبال هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود و آنها را گیر نمیآورد، ولی در آن زمان آنها خالصانه عمل و فکر کردند که باید دستهگل به فیضیه ببرند. در حالی که حرکت مخفی بود و نباید این کارها را میکردند؛ اما در صداقت و کارشان شکی نیست.

بالاخره آن موقع هیئتهای مؤتلفه لو رفت یا نه؟

نه، لو نرفت. نتوانستند گیرشان بیندازند. آقای امیرحسینی یک حوزه به من معرفی کرد که در آنجا کسی که منبع ساواک بود فعالیت میکرد. بعد خود امیرحسینی، علی فوتوگرافی، غضنفر یمینیشریف و محمد دلیل دیدار در اوایل سال 43 گرفتار شدند که مجبور شدم فرار کنم و به مشهد بروم و چند روزی در مشهد مخفی بودم. آقای امیرحسینی از داخل زندان به خانمش یک شکلات داد که به فرزندش بدهد. خانم او هم میدانست که در شکلات چیزی هست، آن را باز کرد، نوشته بود که در حوزه نفوذی ساواک وجود دارد. ما هم آن حوزه را تعطیل کردیم. ساواک هم طبق گزارشهایی که به دست ما آمده است میگوید این حوزه مؤثری بود و میشد اطلاعات ذیقیمتی از آن به دست آورد، ولی فعلا تعطیل شده است. البته آن حوزه، مقدماتی بود و مؤتلفه هنوز به حوزه نرسیده بود. چهار ماه و خردهای در زندان بود. در آخر سال 43 با بخش مسلح مؤتلفه اسلامی دستگیر شد. اسم آقای سیدمحسن امیرحسینی جزء دستگیرشدگان است. ایشان را جزء نفرات سوم نوشتند. یعنی درجه سه، ولی مثلا محمد دلیل دیدار، غضنفر یمینیشریف درجه دو و علی فوتوگرافی و ایشان درجه سه شدند. لذا آنها را به عشرتآباد نیاوردند. در همان قزلقلعه آزادشان کردند.

بعد از این زندان رفتنهایشان شروع شد یا قبل از این هم بود؟

نه. قبل از این هم بود و همانطور که گفتم سید محسن مدام به زندان میرفت.

با وجودی که سابقه زندانشان زیاد بود، چرا متهم درجه سه بودند؟

در پرونده مؤتلفه میگفتند اینها افراد درجه سه هستند و اصلی نیستند. ساواک که نتوانسته بود ما را گیر بیاورد. اصلا نفهمید. در کتاب تاریخم هم این مطلب را نوشتهام. قدرت خودنگهداری و مقاومت زیر شکنجهها و همچنین تدبیر مؤتلفه در آموزش برای بازجوییها که چگونه جواب بدهند موجب شد که ساواک نتواند علیرغم همه شکنجههای شدیدی که سال 43 داد ما را گیر بیاورد. حتی ساختار مؤتلفه را نوشتهاند که یک چیز احمقانهای است، اصلا آنچه که ما هستیم نیست؛ ضمن اینکه مثلا مرا درجه دو گرفته و آقای هاشمی رفسنجانی را درجه سه نوشته و خیلی مشخص است که اشتباه بوده است. پس از اینکه نزدیک به سه ماه و خردهای در قزلقلعه بودند آزاد و سپس به دفعات دستگیر شد. دلیلش را میگویم که چرا آدم شجاعی بود. در مراسم فوت مرحوم آیتالله حکیم که در مسجد ارک برگزار شد، رئیس گارد ویژه شهربانی، سرهنگ طاهری کسی بود که بچهها به او میگفتند سرهنگ سگه، آدمی بسیار قوی، بلند قامت و جسور بود. آن روز او به آنجا آمد و داشت رژه میرفت.

این هم گزن کفاشی را گرفت و از پشت به کمر سرهنگ طاهری زد. فرنچش نگهش داشت، ولی با اینکه کمرش را سوراخ کرد و خون آمد، سرهنگ طاهری نیم ساعتی استراحت کرد و دوباره آمد و شروع به قدمزدن کرد. یک بار در بازار دروازه، دم میدان سید اسماعیل، تظاهرات میکردیم. بازجوی ساواک بازار قیافهاش را تغییر داده و به جمع مبارزین آمده بود و میدوید تا آنها را شناسایی کند. سیدمحسن هم او را شناخت، یقهاش را گرفت و زمینش زد. از فردی که آنجا و آدم ناجوری هم بود و قندشکن و اینجور چیزها را میفروخت، وسیلهای گرفته بود و میخواست همان موقع که زمینش میزند با آن وسیله به سرش بزند که بچهها دستش را گرفتند. گفت این ساواکیِ پدر سوخته مرا شکنجه داده بود. ساواکی هم در اولین فرصت فرار کرد و رفت. با شهید عراقی هم خیلی رفیق بود. همچنان مبارزه را ادامه داد و سپس به پاریس خدمت امام رفت. بعد از پیروزی انقلاب در فعالیتهای گوناگون مشغول بود. بهترین کسی که میتوانید درباره او بپرسید آقای عابدینی است. البته از آقای محمود مرآتی در صندوق هم میتوانید بپرسید. محمود و محسن با هم رفیق صمیمی هستند. از نظر سنی هم بهتر از من میتواند پاسخ بدهد، چون شما همان ابتدا میپرسید و از نظر ذهنی آمادگی پاسخگویی ندارم.

در مدتی که امثال شما و ایشان زندانی میکشیدید، تکلیف خانوادههایتان چه میشد؟ در این فاصله خانوادههایتان از کجا ارتزاق میکردند؟

ما که تحت تکفل پدرم بودیم. بقیه هم همینجوری بودند و درآمدهایی داشتند.

یعنی پولی باقی میگذاشتند، بعد میرفتند؟

نه، از این کارها نمیکردیم. هرکس که به زندان میرفت، بالاخره یک کاریش میکردیم. بعضیها هم نداشتند. امداد امام که درست شد از همان جا به اینها کمک میکردیم و پول میدادیم. یکی از کارهای مهممان در انقلاب تامین هزینه مبارزه بود. این هزینه چند نوع است. یک نوعش هزینه سلاح و امثال اینهاست که مرحوم حاج شهید طرخانی یکی از تأمینکنندگان بودجه سلاح بود و با شهید اندرزگو و آقای رفیقدوست همکاری میکرد. تا قبل از افشای نفاق سازمان منافقین، حتی بخش عمدهای از سلاح آنها را هم ما میدادیم، آنها هم بعضیها را به کمونیستها میدادند.

بخش دوم هزینه مبارزه، هزینه اعلامیه، بیانیه، تبلیغات، مراسم، مجالس و... و هزینه سوم پرداخت پول به منبریها بود. در 21 آذر 43 بعد از دستگیری امام(ره) و تبعیدشان به ترکیه مراسمی در مسجد سید عزیزالله در بازار گذاشتیم که مرحوم آقای خوانساری و همه آمدند، یکی از ما عینک زده، ریش گذاشته و تغییر قیافه داده بود و بیانیه را خواند.

بیانیه تندی هم بود که این آخرین باری است که ملت با شما با زبان آرام حرف میزند و منتظر عواقب وخیمش باشید. پس از آن جریان منصور پیش آمد. یک روحانی را برای سخنرانی آنجا دعوت کرده بودیم که خیلی ادعای مبارزهاش میشد. گفت اگر به آنجا بروم دستگیر میشوم و حداقل شش ماه زندان هستم.

در این شش ماه هزینه زندگیام را از پاکتهای منبر میگذرانم. این تعداد منبر باید بروم، اگر پولش را میدهید میروم، زندانش را هم غمی ندارم، کتک و شکنجهاش هم مهم نیست، ولی زن و بچهام که نمیتوانند لنگ بمانند. پول شش ماه منبرش را دادیم و او هم منبر را رفت.

چه حساب و کتابی کرده است!

خوب از کجا بیاورد. به قول شما حساب و کتابش را کرده بود. البته خیلی از علما اهل این حرفها نبودند، چون پرسیدید گفتم.

بخش چهارم هزینهها صرف خانههای تیمی میشد که در آنها جاسازی کنند، مثل خانه آقای غیوران که خودش پول اسلحهها را داد، ولی بعضی جاها را مجبور بودیم ما پولش را بدهیم. بخش پنجم هزینهها مربوط به خانوادههای زندانیان بود. هر زندانی که به زندان میرفت خانوادهاش را بررسی میکردیم و گروه داشتیم. شفیق، آقای هاشمی و شهید اسلامی جزء کمککنندگان و گروه مالی بودند و پول میدادند. بعد مرحوم حاج حسن عالیملک و مرحوم حاجی عدالتپیشه...

اینها متمکن بودند؟

عالیملک و... پولدار به آن معنا نبودند، ولی اعتبار داشتند و از دیگران پول میگرفتند و میدادند و شبکه رسیدگی بودند.

یعنی مسئول جذب پول بودند.

همینطور است. البته خودشان هم اگر داشتند میدادند. این پولها را از مردم میگرفتیم. همه هم کمک میکردند. به خانواده زندانی بدون آنکه بفهمد از کجا دارد میآید کمک میکردیم. وقتی هم به زندان میرفتند هزینه زندان را بعضی از دوستان در زندان میدادند، همت عالی میگرفتند. مثل کمونیستها دونگ نمیگرفتند. اینطوری هزینه داخل زندان تامین شد.

بیرون از زندان هم به خانوادههایشان میرسیدیم، حتی به خانوادههای کمونیست، چون میگفتیم کمونیست بودنش سر جای خودش، اما عزت مبارزه با شاه باید محفوظ بماند. فیلم مزخرفی که محسن مخملباف به نام بایکوت ساخته که شوهر طرف به زندان افتاده است و او آینه و شمعدانش را میفروشد و بعد هم همه به او نظر منفی داشتند، کاملا غلط است. اولا چه کسی جرأت داشت؟ ثانیا کجا نیاز داشت؟ خانواده یکی از زندانیها را پیدا نمیکنید که در طول این سالها که زندانهای شاه مملو بود، محتاج و گیر کرده باشد. به همهشان کمک آبرومندانه میکردیم بدون آنکه بفهمند از کجا آمده است.

وقتی کمکمان را به سازمان منافقین به علت فاش شدنش قطع کردیم، آنها به کمونیستها هم میدادند. حتی مجبور شدند رفتند بانک زدند.

بعضی از عناصرشان که پیش ما خانه تیمی داشتند، جا زدند، مثلا یکیشان که عنصر بسیار مبارزی بود در تلویزیون صحبت کرد. وقتی آمد از او پرسیدم: «چرا رفتی اینجور صحبت کردی؟ و چه شد که گیر افتادی؟» جواب داد: «خودم خودم را معرفی کردم، برای اینکه شش ماه در یکی از دکههای یخفروشی خوابیدم. در زمستان سرد هم نمیتوانستم آتش روشن کنم. بالاخره به تنگ آمدم و رفتم خودم را معرفی کردم.» رابطه ما با سازمان قطع شده بود و دیگر به آنها کمک نمیکردیم، در نتیجه آنها گیر کردند.

در این سالها افرادی که به زندان میرفتند، مبارزه و جریان مؤتلفه را لو ندادند؟

همه جور آدم داشتیم. مثلا عزتالله مطهری (عزت شاهی) یک کلمه هم نگفت. واقعا یک قهرمان است. عزت خلیلی هم کلمهای لو نداد. همهمان شکنجههای شدیدی شدیم. بنده هم سال 43 و هم سال 53 بهشدت شکنجه شدم، اما هیچی لو ندادیم. پروندهام بهگونهای است که بازجوییهایم را که در سایت بخوانید خندهتان میگیرد. الان منِ بادامچیان را میشناسند و میدانند چه خبر است. در آنجا گفتم: «اصلا سیاسی نیستم. چه کسی گفته است سیاسیام؟ دایی ما حاج صادق امانی رفته و کاری کرده است و من مدام باید جواب پس بدهم.» به من میگفتند: «تو کاسب هستی.» میگفتم: «نه، شاگرد پدرم هستم.» میگفتند: «تو کمک میکنی.» گفتم: «اصلا پول ندارم که کمک کنم. رفتم دخترداییام را گرفتم، چون به من دختر نمیدادند، میخواستم خرجم کم شود!» از من پرسیدند: «مقلد آقای خمینی هستی؟»

در سال 43 گفتم بله، اما سال 53 گفتم: «نه، مقلد مرحوم آقای حکیم هستم. بعد از فوت آقای بروجردی مقلد آسید عبدالهادی شیرازی شدم و بعد هم آیتالله حکیم.» گفتند: «تو رساله امام را فروختهای.» گفتم: «وقتی مقلد او نیستم، چرا باید رسالهاش را بفروشم؟ مگر من خل هستم؟!» اگر بازجوییهایم را بخوانید خندهتان میگیرد. گروهی بودند که اصلا لو ندادند. عده کمی بالاجبار لو دادند، چون وقتی گیر میکردند مطالبی گفته میشد که اینها مجبور بودند بگویند، اما اسرار را رو نمیکردند. برخی هم بخشی از اسرار را بازگو میکردند. چند نفری هم بودند از پیش قافیه را باخته بودند و آن مقدار اطلاعاتی را که داشتند، گفته بودند. یکی از مواردی که در مؤتلفه بسیار رعایت میکردیم این بود که هیچکس اطلاعات خارج از نیازش را دریافت نمیکرد. اصلا نمیپرسید. منی که حافظهام تا این حد قوی است که ریز جزئیات و حتی روز و ساعت را میگویم، یکی از برنامههایمان این بود که تلاش کنیم بچهها اسامی دوستانشان از یادشان برود تا زیر شکنجه بیطاقت نشوند و بگویند. به همین علت همهجور آدم داشتیم.

قصدم از طرح این سؤال این بود که به اینجا برسیم روحیه بخشی از دوستان که فرمودید با وجود شکنجه هیچی را لو ندادند، از جمله حضرتعالی از کجا آمده است؟ انگار الان در جامعه ما چنین روحیهای وجود ندارد.

نه، اینطور نیست. هنوز این روحیه هست. هیچوقت دین خدا بدون یار و یاور نمیماند. خداوند «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ» است. مؤمنین همیشه هستند و خدا هم کمکشان میکند. «یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ». علتش ایمان و روحیه جهادی است. چه عاملی باعث میشود بچه یتیمی از خوانسار به تهران بیاید و یک اسطوره مقاومت شود مثل آقای عزت مطهری (عزت شاهی)؟ این ایمان، توفیق الهی و مدد غیبی است، وگرنه خود آدم به تنهایی نمیتواند تا این حد مقاومت کند. الحمدلله شما شکنجه نشدهاید. بنده که بعید است تحملش را داشته باشم.

در اینکه اینها مقاومتهای جدی کردهاند هیچ شکی نیست. همانطور که گفتم همهجور آدمی داشتیم. کسی هم مثل آقای لاجوردی بود که اصلا مسخره کرده بود. میگفت به خانمم قول دادهام دیگر از این کارها نکنم. چرا مرا گرفتهاید؟ الان پیش خانمم شرمنده شدهام!

[میخندند]

ما که لاجوردی را میشناسیم متوجه میشویم تا چه حد بازجوییها را به سخره گرفته بود. متاسفانه هنوز تاریخ مؤتلفه گفته نشده است که به کوتاهیها و گرفتاریهایمان برمیگردد.

شاید گفته شده، اما خوانده نشده است.

یک مقدار هم به خاطر همت دیگران است که اینها مطرح نشوند. حتی در رسانهها هم میبینید همواره جریانی هست که نمیگذارد یاران مؤتلفه مطرح شوند. این جریان اجازه نمیدهد لاجوردی مطرح شود، مگر در سالگرد شهادتش مختصری بدان پرداخته میشود. وقتی فیلم تیرباران را در حوزه هنری ساختند...

آقای علیاصغر شادروان کارگردانی و مجید مجیدی هم بازی کرده است.

بله، مخملباف شادروان را اخراج کرد، چون گفتند از مؤتلفه فیلم ساختی؟ این همه چهره ماندگار میگذارند، آیا عسکراولادی چهره ماندگار نیست؟ چرا اسم او را نمیگذارند؟ همواره خط استکباری و خطوط التقاطی و انحرافی درصدد یک سری فضاسازیها ضد مؤتلفه بوده است.

مؤتلفه هم خیلی روی آن وقت نمیگذارد که به نظر من باید بگذارد. نسل جوان مؤتلفه باید این کار را بکند.

https://www.shoma-weekly.ir/6w6p8F