
من در تمام 80 سال قسمت اعظم زندگیم با ایشان بود از تولد تا 16 سالگی همه جا با هم بودیم دوره مدرسه ابتدائی را هر دو در دماوند گذراندیم من متولد 1312 ایشان متولد 1311 ایشان مرداد 11 من اسفند 1312
وقتی متولد شدم با هم بودیم من سه سالم بود ایشان چهار سالش بود رفتیم دماوند پدر و مادر من مهاجرت کردند به دماوند دوره کودکیمان را هر دو دماوند گذراندیم .
هنگامی که ایشان 7 سالش بود من 6 سالم بود به مدرسهای در دماوند برای تحصیلات دوره ابتدائی رفتیم .
6سال در دماوند دوره ابتدائی را با هم گذراندیم منتها جلوتر از من بود سنش بیشتر بود هه جا با هم بودیم من از او استفاده می کردم چون سنش زیادتر بود یک سال درسش از من جلوتر بود بالطبع من از ایشان استفاده می کردم برادر بزرگی داشتیم بنام صادق مرحوم شده او در این ایام آمده تهران او را کمتر دیدیم
از دوران مدرسه چه خاطراتی دارید ؟
بله زمستانهای دماوند سخت بود برف پشتبامها را که به کوچهها میریختند من و برادرم و چند تا از همسایهها از روی برفها میرفتیم مدرسه از خانه تا مدرسه هر روز گلوله برف بازی می کردیم گاهی که من می افتادم کوچکتر بودم از بالای کوه برفی میافتادم و ایشان بازیها را متوقف می کرد تا برادر کوچکش را دریابد از این خاطرات داشتیم .
مکتب که رفتیم مادرم ما را قبل از مدرسه برد مکتب من 5 سالم بوددر مکتب خانمی به نام ام هانی بود که قرآن یاد بگیریم رفتم مکتب دیدم برادرم 5-6 ماه پیش از من آمده و قرآن را یاد گرفته از او استفاده میکردم قرآن را که درس می گرفتم از مکتب در خانه با ایشان درس میگرفتم
از دوران کودکی به قرآن علاقه داشتند؟
خیلی از 5 سالگی قرآن را در محضر خانمی که خانم سیدهای بود نام او "ام هانی" بود در محضر او قرآن را برادرم یاد گرفت من بالطبع علاقهمند شدم رفتم یاد گرفتم شاید حدودسی تا سوره قرآن را حفظم شاید بیشتر همه را ازآن دوره حفظم تمام را بین 5تا8 سال پیش اون خانم بودم بعدها فوت کرد سوره ام یتصائلون که جزء سی است طی 5 روز با ممارست برادرم حفظ کردم هنوز حفظم هر روز صبح قرائت میکنم سورههای کوچک قرآن را حفظم از همان وقت حفظم بعدها حفظ نکردم منتها بعدها ممارست کردم یادم نرود و الان فرض میروم مکه تمام سورههایی که حفظم در طوافهای مکه میخوانم برادرم در این کار سهمی دارد نمیگذاشت من نخوانم که یادم برود میگفت باید بخوانی تا یادت بماند.
خاطرات خوبی در دوره کودکی داشتیم من دوازده سالم بود ایشان سیزده سالش بود آمدیم تهران سال 1325 آمدیم تهران با مادر و پدرم و دو خواهر کوچک داشتیم برادر بزرگترم تهران بود ما آمدیم تهران خانواده 6 نفری بودیم هر دوی ما در بازار تهران مشغول شدیم تاجر بزرگی بود به نام حاج حسین مستقیم قمی بود رفت پیش ایشان من هم پیش مرحوم عبدالله توسلی بودم ایشان هم مدتی پیش توسلی بود بعد رفت آنجا تا 15-16 سالگی همه کار روزانهمان با هم بود دو سال بعد در سال 1327 پدرمان فوت کرد مرحوم پدرم آبان 27 بود تاسوعای سال 27 که بیستم آبان بود پدر ما فوت کرد حبیبالله انقدر کشاند وارد محرم شد فوت کرد یک هفته بعد از فوت داداش حبیبالله من پدرم فوت کرده بود سالروز مرگ پدرم بود
رابطه حاج حبیبالله با پدر چطور بود؟
خیلی خوبی بود
با مادر چگونه برخورد میکردند؟
من گاهی شیطانی میکردم ولی حبیبالله نه خیلی نرم بود مداراگر بود من گاهی با پدرم سر چیزهای کوچک بحث میکردم 7-8 سالم بود 12 سالگی پدرم را از دست دادم اما در همان سن با پدرم جر و بحث میکردم گاهی پدرم مجبور میشد فضائی را دنبال من بیاد من را بگیرد تنبیه کند نمیتوانست پا پای من بدود شصت و چند سالش بود که فوت کرد 65 سالش بود ولی حبیبالله نرم تفاوتی بین ما در همان سنین بود برادر بزرگم متمایل به چپ بود رفته بود در احزاب سیاسی چپ فعالیت میکرد داداش حبیبالله خیلی دنبال مذهب بود از همان بچگی مذهبی بود تمام اذان صبحها دماوند که بودیم میرفت مسجد نماز اهمیت دارد مسجد سیدباقر جلالی معروف لاریجانی بود پیش نماز مسجد جامع دماوند بود گاهی من را میبردن من خواب بودم بیدارم میکردن سرد بود زمستان خیلی سخت بود میرفتیم برادرم با پدرم روابطش بهتر از من بود نرمتر بود مداراگرتر بود پدرم بهش احترام میگذاشت نمازش را با پدرم میرفت مسجد میخواند
ارتباط نزدیکی با مادر داشتند؟
خیلی خوب بود مادرم ما را دعا میکرد می گفت من سه تا پسر دارم یکی دنبال درس را گرفته من درس میخواندم حبیب الله دنبال کارهای مذهبی بود برادر بزرگترم دنبال کارهای سیاسی از نظر ما غیرمجاز بود .
حاج حبیبالله در بازار چه کار می کردند؟
در بازار خیلی نبود وقتی ما سیزده سالمان بود آمدیم در فاصله 13-14 سالگی من شبها درس میخواندم حبیب الله هم شبها در مسجد امین الدوله درس میخواند منتها درس مذهبی در بازار کوچه قریبان خانه اجاره کرده بودیم اسم صاحبخانهمان شیخ تقی بود خدا رحمتش کند این اواخر شیخ تقی یک روزی ما بهش نیاز داشتیم به ما خانه اجاره داد بعد نیازمند ما شد خداوند به من تفضلی کرد جبران دور و بریهایمان را کردم شیخ تقی آمد دفتر من فلان و بهمان.
حبیب الله از 15 سالگی رفت مرید حاج محمدحسین زاهد شد مرد خیلی خوبی بود مردی بود که اتوبوس سوار نمیشد با درشکه میرفت و میآمد.
با ماشین رابطه خوبی نداشت؟
اصلا رادیو نداشت آن وقت تلویزیون نبود ولی رادیو بود دنبال این چیزها نبود روزهای جمعه میرفت دولت آباد باغی بود میرفتن آنجا من گاهی میرفتم همیشه نمیرفتم میگفتم فرصت ندارم دنبال درسم بود مادرم خدا رحمتش کنه میگفت این یعنی من دنیا را او آخرت را انتخاب کرد اون یکی هم چپ بود به قول مادرم طرف روسها بود
منش مرحوم عسگر اولادی در آن زمان چگونه بود؟
خیلی باگذشت بود خیلی متواضع بود اگر کسی میخواست باهاش دعوا کند برمیگشت بهش سلام میکرد دست به رویش می کشید میگفت حالا عصبانی نشو اختلافمان یست اینجوری با ملایمت طرف مجاب میشد میریخت پائین یارو می اومد بزندش کشیده بزنه تو گوشش دستش را میگرفت می گفت یواش بزن من دردم نیاد اینجوری هر کس بود ماچش میکرد به جای اینکه بزندش حالت اینجوری داشت حتی پدرم عصبانی میشد میخواست بزندش با پدرم همین کار را میکرد میگفت چرا میخوای بزنی ماچم کن با همان بچگیش حالتی داشت خیلی تفاوت میکند صلح رحمش خوب بود خانه خواهر بزرگم که مادر حاج حیدریها بود همسر حاج محمود بود هفتهای یکبار یسر میزد به خواهرم میگفت خدا گفته صله رحم طول عمر میآورد و من میروم به منم گاهی میگفت بیا بریم خونه آبجی میگفتم حوصله ندارم میخواستم بازی کنم من یک دوچرخه داشتم دنبال دوچرخه بودم عالم کودکی بود حبیبالله از این نظرها
ایشان از دوران کودکی اخلاق اسلامی داشتند؟
از نوجوانی بود از وقتی رفت مسجد امینالدوله دنبال حاج محمدحسین زاهد بعد رفت سراغ آقای حقشناس بعد هم آقای سیدابوالقاسم کاشانی بود آنجا با نواب صفوی آشنا شد ولی در تیم نواب صفوی نبود رفت آرامآرام مسجدی بود در میدان شاه رفت آنجا تشکیلات اولیه موتلفه را با اینکه سنش جوان بود شروع کرد تشکیلات موتلفه را آنجا برنامهریزی کرد .
رفیق دوره جوانی 4 تا رفیق داشت غیر از ما یکی آقای مهدی شفیق بود ،حاج مهدی عراقی دومیش بود ،سومیش حاج هاشم امانی بود محسن آقا بود پسر خاله من یکی هم در قم بود اسمش شایقی بود زنده است ولی پیر شده توکلی بعدها که موتلفه را درست کردند منم در موتلفه نبودم در موتلفه توکلی میاد صادقی میاد میرفندرسکی میاد و آقای مقصودی در موتلفه آمدند قبل از موتلفه در نوجوانی همین 5 تا بودن حبیبالله- شفیق- آقا محسن- آقای عراقی بعد آمد و امانی ، امانی دوره کوچکی در دفتر داشت حاج محمدعلی تجارت میکرد آقای حاج سعید امانی همسایهاش بود.
آرامآرام ما از هم جدا شدیم چطور؟ با هم زندگی می کردیم من درس میخواندم میرفتم میدان بهارستان آموزشگاهی بود ایشانم میرفت مسجد امینالدوله من با سیاست مخالف بودم از کودکی دنبال درس بودم روزها از هم جدا بودیم در بازار من کار میکردم ایشان هم کار می کرد شبها درس میخواندیم
تا اینجای کار همه فعالیتهای شما با هم بود بجز برادری رفاقت داشتید؟
صمیمانه
از آنجا به بعد ایشان راه سیاست را پیش گرفت؟
نه مذهب، چون در سیاست نبود . او راه مذهب و من راه درس هر دو درس میخواندیم او درس مذهبی و اسلامی میخواند من درس کلاسیک سیاست از 4-5 سال بعد شروع شد هنگامی در کار سیاسی وارد شد اواخر آقای کاشانی بود سالهای 1336-1337 از28 با کاشانی بود وقتی کودتای 28 مرداد شد کاشانی به انزوا رفت ایشان آنوقت کسی را نداشت به سمت قم روی آورد میرفت در محضر علما بود حاج سید محمود خوانساری مرجعی بود میرفت پیش آقای بروجردی آرام آرام از محضر آقای بروجردی به آقای خمینی رسید در سالهای 36-37 به آقای خمینی رسید
حاج حبیبالله عسگراولادی آن زمان کار اقتصادیشان را هم انجام میدادند؟
بله در بازار دفتری داشت در خیابان سیروس با محسن آقا پسر خالهام
کار برنج؟
بله در سه راه درریز در کار برنج بودند شرکتی درست کردند شفیعی هم گاهی کنارشان بود . اول سه راه حاج محمدعلی بودند جایی که آقای امانی اینها هستند بعد آمد سه راه درریز از همانجا رفت در سیاست وقتی به قم رسید اواخر آقای کاشانی بود بعد از کودتا کاشانی مطرود شده بود. آرام آرام وارد کار سیاسی شد اثر کار سیاسی شان بخاطر کودتای 28 مرداد بود که خارجیها آمدند رویشان اثر گذاشت از بعد از 28 مرداد من 20 سالم بود ایشان 21 سالشان بود تا آنوقت همش کارش مذهبی بود دید مملکتمان زیر فشار قرار گرفته با همتاهای خودش اینجاست که یاران تازه پیدا می کند میاد در مسجدی که در خیابان ری بود دور هم جمع میشوند هسته اول موتلفه را در مسجدی که در خیابان ری هست ریختند آنجا کار سیاسی می کردند میرفتند قم با علما بحث میکردند از دولت ایراد می گرفتند دولت وقت پخته شده بودند برای کار سیاسی تا موتلفه شکل گرفت تا حاج روحالله حاج آقا روحالله شد هنوز حاج آقابروجردی زنده بود مردم بسمت آقای خمینی روی آورده بودند ولی هنوز آقای خمینی مرجع نبود حاج آقاروحالله خمینی مدرس بود در قم درس میداد اینها به سمتش متمایل شدند چون افکار بازی داشت افکار آزادمنشی داشت افکاری داشت که به نظام انتقاد میکرد آقای بروجردی به نظام انتقاد نمیکرد در پرده سیاست نظام را اداره میکرد شاه میرفت دستش را میبوسید یادم است اگر کار کوچکی بود آقای بروجردی دستور میداد شاه اطاعت میکرد ولی آقای خمینی پرخاشگری شروع شد چون انتقاد داشت حتی تلویحا به سکوت و روش آیت الله العظمی آقای خمینی ایراد داشت منتها زمانی که آقای بروجردی زنده بود امام چیزی نمیگفت حاج آقا روحالله تسلیم آقای بروجردی بود ولی انتقاد خودش را داشت هستهها بین سالهای 36-37 شکل گرفت آدمهای سیاسی شدند
ارتباط شما در این زمان با حاج حبیب الله چگونه بود؟ آیا همان رفاقت صمیمانه را ادامه دادید؟
کم شده بود خانهمان یکی بود شبها همدیگر را میدیدیم .
خانواده مخالفتی با کارهای سیاسی نداشتند؟
دخالت نمیکردند مادرم بود پدرم که فوت کرده بود مادر داشتم هم برای ما مادری می کرد هم پدری خودم دلم میخواست عروسی کنم نمیتوانستم میگفتم به مادرم برای داداش حبیبالله زن بگیر
حاج حبیب الله چه زمانی ازدواج کرد؟
بله ایشان در 25 سالگی ازدواج کرد با خانم فاطمه طلائی که پدرش از تاجرهای بازار بود ثمره این ازدواج سه فرزند بود مهدی و محمود و علی دوتایشان زندهاند یکی فوت کرده خود آن خانم در ماجرای انقلاب شهید شد در فاصله بین خانه تا بیمارستان شهیدشد نیروی انتظامی نگذاشت ایشان بیمارستان برسد .
من رفتم دانشگاه تحصیلاتم را تمام کردم 37-38 رفتم دانشگاه ایشان رفت سمت علوم اسلامی سطح را خواند وارد درسهای اسلامی شد خیلی هم قوی و جزو شاگردهای امام خمینی شد اکثر جمعهها 5 شنبه ظهر میرفت قم شنبه میآمد یکی از این سفرها با دوچرخه بود منم باهاشون بودم با دوچرخه رفتیم قم شاید یکی دو سه سفر رفت اما من یک سفر باهاشون بودم
تنهایی میرفتند؟
نه 10-15 نفر میشدیم میرفتیم با دوچرخه
خدمت مراجع میرسید؟
سه تا مرجع را می-رفتیم یکی آقای حاج سیدمحمدخوانساری بود – آقای گلپایگانی بزرگ بود و یکی آقای خمینی مراجع بزرگ آن زمان بودند البته آقای شریعتمداری هم بود آقای نجفی مرعشی هم بود ولی این سه تا را خیلی میرفتن حاج آقا روحالله را دوست داشتند بخاطر اینکه افکارشان جوانپسند بود و بصورت روز انتقاد از همه دستگاههای دولتی داشت جوانها میرفتند سمتش در تمام این ایام همدیگر را همه جمعهها میامد دیدن مادرم اگر قم نبود اگر قم بود دوشنبهها میامد دیدن مادرم همه روزهایی که میامد ایشان مادرم با من زنگی میکرد وقتی ازدواج کرد جدا شد
چقدر کمک مادر میکردند؟
کمک مادی نمیخواست مادرم
کمکهای دیگر اگر کاری مادرداشتند به ایشان محول میکردند؟
نه رابطه شان خیلی خوب بود کارهای مادر با من بود ایشان سر زندگیش بود مرتب به مادرم سر میزد لازم بود هر شب میامد سر میزد منم هر روز سه بار چهار بار مادرم را میدیدم صبح که میخواستم بیام بیرون مادرم را میدیدم ظهر قبل از اینکه بروم خانهام که مادرم را میدیدم سه چهار سال بهد از ایشان در 29 سالگی ازدواج کردم منتها من وقتی ازدواج کردم مادرم را همه جا دنبال خودم بردم هر جا خانه میخریدم یا اجاره می کردم اتاق مادرم کنار اتاق من بود نمیگذاشتم جدا برود حبیبالله هم همیشه سر میزد مادرم خیلی دوسش داشت فوقالعاده اونم مادرم را خیلی احترام میذاشت تا سال 1360 ایشان وزیر بود مادرم در بهمن 1360 فوت کرد تا سال 62 ایشان وزیر بود از مرداد 60 وزیر شده بود با وجودی که وزیر بود هفتهای یکبار به مادرم سر میزد
سالهای بعد از انقلاب حاج حبیبالله عسگراولادی چهره سیاسی شده بودند و شهرت سیاسی داشتند حاج اسدالله عسگراولادی چهره اقتصادی چقدر حاج حبیبالله روی شما سایه میانداخت این سوال را میپرسم که چقدر سایه داشتند روی سر شما تاثیر میگذاشتند چقدرکارهای شماروی حاج حبیبالله تاثیر میگذاشت؟
هیچی من راهم جدا بود من دنیا را انتخاب کرده بودم او آخرت را کارمان بهم هیچ ارتباطی پیدا نمیکرد ایشان وقتی انقلاب شد قبلش 56 از زندان آمد بیرون آمد پیش من من سال 55 رفته بودم عراق آخر 55 ایشان آزاد شدند رفتم عراق گفتم میخوام برو امام را ببنم تو ه بیا بریم گفت ممنوعالخروجم نمیتونم بیام سیاسی بود که علیه دولت هم بود رفتم نجف خدمت امام من را بوسید اول راهم نمیداد گفت نمیشناسم کیه گفتم داداش حبیباللهم گفت بیابه اعتبار حبیبالله رفتم.
خاطره خیلی عجیبی با امام ،امام در نجف در زیرزمین بودن من رفتم خدمتشان حاج احمد بود یا پسر بزرگ امام یادم نیست حاج آقا مصطفی بود امام بغل کرد گفت برادر حبیباللهی؟ گفتم بله سه چهار تا ماچ کرد امام من را گفت مال تو نیست گریه کرد گفت ببر تحویل میرزا حبیبالله بده
پس ارتباط عمیقی با امام داشتند
خیلی امام هنوز اسمش امام نبود گفتم حاج آقا زندان است گفتم راهم نمیدهند گفت راهت میدهند برو راهت میدهند تعجب کردم داداشم مشهد زندان بود مادرم را برداشتم رفتم مشهد با ماشین خودم باور نمیکنی افسر اومد گفت کی هستی گفتم برادر عسگراولادی میخوام ایشان را ببینم گفت قدغن است ممنوع الملاقات است گفتم مادرم را آوردم مادرم نمیتواند راه برود که ببرمش پشت پنجره چون مادرم نمیتونه راه بره رفتم حرم امام رضا دعا کردم نماز خواندم آمدم تو رافت و مهربانی کنی حرف امام در گوش من بود که گفت برو راهت میدهند افسر نمیدانی چه حالتی پیدا حالت تواضع پیدا کرد به پاسبان گفت در را باز کن در بزرگ زندان باز کرد گفت با ماشینت بیا برو تو واقعا یادم افتاد که امام گفت راهت میدهند یا امام درست کرد یا امام رضا فرقی نمیکند با ماشین رفتیم تو زندان ته محوطه در زندان حبیبالله را آوردند کردند تو ماشین با مادرم ملاقات کنه غیرممکن بود از آن ملاقاتها بود مادر و پسر بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند رفتم تو ماشین گفتم میخوام شما را ماچ کنم چون امام این ماچها را کرده داستان را برایش گفتم گریه کرد گریه هر دو را تحویل گرفتیم گریه خودمم تحویل گرفتیم خاطرات خیلی خوبی بود سال بعد ایشان آزاد شد
آزاد شدند پیش شما آمدند؟
جایی نداشت خانمش را هم آوردم خانهمان جا دادم یکی از خاطراتی که دارم هر شب جلسات علمای تهران در منزل من بود بخاطر داداش حبیبالله آقای بهشتی بود آقای مطهری بودآقای قدوسی بود آقای شرعی بود آقای طالقانی بود آقای مصطفوی بود آقای هاشمی بود آقای موسوی اردبیلی کمتر بود چون قم بود آقای مهندس بازرگان آقای قرنی بود هر شب خانه ما بودند جلسات سیاسیشان اکثرا خانه ما شب تا صبح بود ساعت 12 میرفتم میخوابیدم ولی تا صبح بود صبح پراکنده میشدند سازمان امنیت نگیردشان 3-4 ماه اینجوری بود تا من قصد کردم بروم پاریس میخواستم بروم لندن کاری به پاریس نداشتم کار داشتم هنوز انقلابی نبودم گفتم داداش من دارم میرم پاریس دلت میخواد با من بیای آقا را ببینی؟ گفت از خدا میخوام درست کن منم بیام رفتم شهربانی سخت بود اجازهاش به هر صورت بود اجازه را از شهربانی گرفتم برای اجازه خروج پسر کوچک خودم علی را هم برداشتم سه تائی رفتیم پاریس پرسان پرسان زمستانم بود نوفللوشاتو رفتیم امام آنجا بود پیغام دادم غروب رسیدیم نماز مغرب تمام شده بود امام رفته بود استراحت در نوفل لوشاتو خیابانی بود یک خانه اینور بود یک خانه آنور خانه آنوری برای استراحت و خوابیدن امام بود خانه اینطرفی برای مردم و جمعیت بود ما خانه اینوری باید میرفتیم که مردم میرفتند آقای قطبزاده و بنیصدر آنجا بودند اجازه نمیدادند داداش امام را ببیند باش تا فردا ایشان میاد ببین حبیبالله گفت من باید امشب امام را ببینم رفتیم آشپزامام راپیداکردیم پیرمردی شده امیرحسینی دماوند گفتیم داداش اومده میخواد امام را ببیند گفت به هیچ کس چیزی نگی من درست میکنم رفت دو تا چایی برداشت برد پیش امام به امام گفت این آمده اینها نمیگذارند بیاد کی نمیگذاره؟ قطبزاده و بنیصدر گفت آقا فرموده بیان شما فضولی نکنید منم دنبالش رفتم رفتیم ساختمان امام امام را دیدیم اگر بدانید ده دقیقه اینها با هم چه کردند
چی گفتند؟
فقط گریه کردند همدیگر را بغل میکردند ماچ می کردند خیلی همدیگر را دوست داشتند تعجب میکردم حبیبالله چکار کرده امام دوسش دارد درحالت خودم مانده بودم من یک مقداری رپسته و بادام برده بودمگفت برای چی آوردی؟ گفتم برای شما آوردم یکی یک مشت امام برداشت در کیسه را باز می کرد از هر کدام یک کیسه برداشت بقیه را گفت ببر بگذار آشپزخانه به مردم تقسیم کنند هر کس مراجعه می کند من همین بسم است گفتیم هتل شهر گرفتیم بریم پاریس و بریم لندن گفت نه خیر ایشان بماند تو برو خیلی محکم گفت ایشان اینجا میماند تو برو هر جا میخواهی برو هفته بعد برگرد تا بگویم چکار کند هر چی روزنامه راجع به ایران مطلب دارد برای من بخر این کار را کردم 8 روز بعد برگشتم روزنامهها را دادم چند کیلو روزنامه آوردم گفت حبیبالله با من میآید قرار نبود امام بیاد گفت شما بروید امام نامه به من داد تو پاکت گفت برسان به حجتالاسلام باهنر در نامه دستور تنظیم اعتصابات بود که شکل گرفت من نامه را آوردم دادم به آقای باهنر نمیدانستم تویش چیه درش هم بسته بود
شما برگشتید حاج حبیبالله ماند تا با امام برگشت به ایران چه سالی بود؟
57
چند ماه قبل از ورود امام؟
3 ماه ایشان ماند 12 بهمن من 12 آذر آنجا بودم هوا سرد بود وقتی میخواستیم بریم نوفل لوشاتو برف آمده بود جاده را آن شب بسختی پیدا کردیم که میرفتیم زمستان بود در اروپا بعد وقتی برگشتیم اواخر آذر بود ایشان ماند دی هم ماند بهمن با امام آمد 12 بهمن سوار طیاره شدند آمدند خاطرات بود بعد وقتی داداش آمد ما انقلابی شدیم من از آنجا ملحق شدم من از ایامی که داداش از زندان آمد بیرون و مراجعه می کردند من ملحق شدم شیفته شدم ملاقاتی هم که در نجف از امام کردم روی من تاثیر زیادی گذاشت
در جلساتی که در منزل شما برگزار میشد حاج آقا عسگراولادی بودند بخاطر اینکه محوریت داشتند دیگران بخاطر حاج آقا میآمدند
به دو علت خانههایشان زیر فشار ساواک بود جایی را میخواستند که امنتر باشد خانه من امن بود من نه انقلابی بودم خانه من ساواک تصوری نمیکرد مهمانهای انقلابی دارم آنجا را انتخاب کرده بودند مرحوم بهشتی گفت اینجا خوب است دو سه بار هم با من محبت کرد گفت جایی را نداری اجاره کنیم بریم گفتم دارم وقتی رفتیم پاریس اینها متفرقه شدند خانه ما نبودند جاهای دیگر رفتند تا روزی که من و داداش بریم پاریس خانه ما بودند از زمانی آزادی برادرم خانه ما بودند
صحبتی را شنیدم حاج آقا با شما در بحث تشییع بودند که حاج حبیبالله گفته بودن یا شما که من در تشییع شما خواهم بود چنین چیزی را دوستان به ما گفتند
من خودم گفتم گفتم قطع مسلم شما در تشییع جنازه من خواهید بود من به داداشم گفتم سفارش میکردم این کارها را بکن گفت معلوم نیست
کی گفتید؟
یک سال و نیم دو سال پیش اخیرا خیلی وقت نداشتم با ایشان باشم ماهی یک بار ایشان را میدیدم در مهمانیهای خانوادگی هم همدیگر را میدیدیم عروسیها، عزاها سالی یکبار هم ایشان خانه ما میآمد سالی یکبار هم من خانهشان میرفتم عید دیدن میکردم ماه رمضان من افطار میدادم شرطش اینکه هماهنگی که کی ایشان وقت دارد اینجا همدیگر را میدیدم و عروسیهای خانوادگی جای دیگر همدیگر را ممیدیم ایشان سرش به سیاست بود منم آمدم اتاق بازرگانی کارم تجارت
جلسات شورای مرکزی موتلفه
نبودم آنوقتها قبل از دو سال نبودم موتلفه دو سال است موتلفه هستم در موتلفه اول و دوم نبودم در موتلفه چهارم پنجم آمدم من اسم خودم را ننوشته بودم شفیق اسم من را نوشت زنده بود آخرهای انتخابات من خبر نداشتم شفیق اسم من را نوشت رای آوردم در صورتی که علاقه نداشتم علاقه موتلفه هنوز هم علاقه زیاد به موتلفه ندارم من افکار سیاسی موتفه را خیلی موافق نیستم مصاحبه آقای حبیبی... داداش این همه زحمت کشید این اواخر برای کروبی و موسوی گفت اینها اهل فتنه نیستن ولی باید توبه کنند
مفتون هستند
فتنه خوردهاندالان باید به دولتمان کمک کنیم دولت روحانی دارد راههایی را باز میکند آقا حمایتش کرده وقتی آقا حمایتش کرده باید در احوال حذف شدهها بازنگری شود نگفته حبیب الله هم گفت باید توبه کنند وقتی به حبیبالله اعتراض کردم چرا این حرف را زدی به برادرم گفتم خودکشی کردی گفت اگر آقا تشر زد من پس می گیرم اما اگر آقاتشر نزد من نه تنها خودکشی نکردم شهرت آفاق پیدا کردم آقا تشر زد ما باختیم او برد
همیشه در این سالها شایعاتی بود خیلیها با دشمنی که داشتند با آقای عسگراولادی مطرح میکردند در مورد اموال ایشان حاج حبیبالله عسگراولادی از اموال چی داشت؟
دو تا خانه دارد یکیش برای من است بخشیدم قبل از آنکه خانه خودش را تهیه کند این خانه بود من بخشیدم داشت زندگی می کرد ولی سند به نام من است یک خانه هم بعد خودش خرید حقوقم نمیگرفت درآمدش جلسات میرفت سکه ای چیزی میدادند جمعکرد یک خانه خرید آن خانه مال خودش است همین را دارد یک خانه هم من بهش بخشیدم دو تا خانه دارد وصیتش هم دست من است نوشته یک دانگش را بدید به خانمم 5 تایش هم تقسیم کنید 5 تا بچه دارد آن خانه هم که به نام تو است اگر تو بر هبهای که بخشیدی بده بچههایم اگر نه برای توست صراحت وصیتنامه
بعد از انقلاب که کار اقتصادی نکردند؟
نه قبل از انقلاب چرا
مسئولیت گرفتند کار اقتصادی
نه اول رفت وکیل مجلس شد بعد رفت معاون نخست وزیر شد رفت رئیس اوقاف شد بعد آمد در مجلس بعد کمیته امداد حکم گرفت از امام برای بنیاد شهید داد به آقای کروبی خودش آمد در امداد هنوزم نکرده الان تنها کار اقتصادی که من از دور میبینم این چند سال اخیر به ضمانت کمیته امداد از صندوق تعاون صنفی پولی گرفته به فقرا و ضعفا طبق دستور میدهد باید حل و فصل کنم گفتم لازم باشد من میدهم حتی چقدر اصرار کردم گفتم خانه بخرم بیا بالای شهر بشین گفت نه
علاقهای به مال دنیا نداشتند
اصلا من خانهام بالای شهر گفتم بیا قلهک نزدیک آقای هاشمی و ناطق نوری گفت نه خیابان ایران خوبه نمیام اصلا حاضر نبود راجع به مال دنیا خیلی پاک و منزه بود
سایه سیاسی ایشان که بر سر شما نبود؟
نه
مشکلی در کار شما بوجود بیاد بخاطر اینکه ایشان آدم سیاسی بودند
من کاری نکردم در یک مسالهای شاید وقتی حکم امام را گرفتیم ایشان هنوز سمتی نداشت حکم امام را از پاریس آوردم رفتیم خدمت آقای باهنر کمیته تنظیم اعتصابات را شکل داد وقتی شکل داد محل کمیته دفتر آقای ... صادقی بود خود آقای باهنر به ... صادقی میاد این آقای که نامه را آورد برادر حاج حبیبالله اینم بیاد این را باهنر میگوید بیاید من را بردن کمیته تنظیم اعتصابات اولین بار من ملحق به امور سیاسی بعد از انقلاب شدم از کمیته تنظیم اعتصابات سه چهار ماه طول کشید انقلاب موفق شد انقلاب که موفق شد ما خداحافظی کردیم رفتیم یک هفته بعدش مرحوم بهشتی آشنائیش با من از کجا بود؟
از جلساتی که تشکیل میدادید
آفرین و فوتی که همسر داداشم شهید شد مجلس ختمش آقای بهشتی پهلوی من نشسته بود فهمید من همانم گفت بیا وزیر شو گفتم من اهل کارمندی دولت نیستم گفت چرا؟ گفتم امپراطوری دارم چقدر حقوق به من میدید من خرج ماشینم بیشتر از این حرفهاست گفتم نه نمیایم گفت چی؟ گفتم کار مشاورهای به من بده تو ذهن آقای بهشتی ماند بعد ... صادقی میاد برای اتاق بازرگانی 8 نفر که انتخاب می کنند مرحوم بهشتی اسم من را هم میدهد بخاطر سوابق و خاطره ای که داشته میایم اتاق که از طرف امام اداره میکنیم وقتی قرار گرفت برادرم شد وزیر ما ناچار باید با هم کار کنیم من تو اتاق نماینده امام بودم جزو 8 نفر برادرم وزیر بود اینجوری ارتباط برقرار کردیم او راهش جدا بود من دنبال کاسبی و امور دنیا بودم بزرگترین صادر کننده سلطان زیره سبز در کشور بودم بعد بزرگترین صادرکننده پسته کشور شدم این کارها را رها نمیکردم بروم دنبال کار دولتی دوست نداشتم با هم رفاقت کامل داشتیم همدیگر را میفهمیدیم ماهی یکبار زیارت خانوادگی بودیم تا زمانی که مادرم دزنده بود هفتهای دو بار همدیگر را میدیم می آمد دیدار مادرم اما اصلا به کار تجاری من ایشان دخالت نمیکرد به کار سیاسی او من دخالت نمیکردم من از سیاست متنفر بودم
80 سال با هم بودید شاید بهترین شخصی که ایشان را بشناسد شما باشید چه ویژگیهایی داشتند حاج حبیبالله عسگراولادی؟
بزرگترین ویژگیش گذشت و ایثارش بود دومین ویژهاش کمک به دیگران بود آخرین خاطرهام با او آخرین خاطرهام هیچ کس ندارد روز شنبه بود که ایشان شبش بیهوش شد آخرین ملاقات با او من کردم شنبه که سه شنبهاش فوت میکند من آخرین نفری بودم که بعدازظهر روز شنبه پیش ایشان بودم حالش خوب خوب بود از تختش آمد پائین روی مبل پهلوی من نشست با هم خیلی حرف زدیم چند تا درد دلم برای من کرد وصیت کرد چند تا چیز هم گفت پا شد همراه من رفتیم چند تا از مریضهای تو بخش را عیادت کرد بعد آمد نشست گفتم ما اتاق را تو خانه درست کردیم دوشنبه میریم خانه گفت نمیام خانه اتاق را درست کردیم دکتر آمده دیده گفت نمیام گفت اگر میخواهی به من خدمت کنی الان من را بردار ببر امداد کار 7-8 نفر را راه بیندازم برای من قیمتش بیشتر از رفتن خانه است آخرین خاطره من با او گفتم داداش نمیشه باید بری خانه مرخص شدی تو گفت نه من مرخص نشدم مرخصی من اینه تو الان منو برداری بری امداد بنشینی تا من کارهای مردم را راه بیندازم اگر 8تا10 تا کمک به 5 نفر کنم این برای من بسه برم گردان اینجا خانه هم نمیام
شما رفتید ملاقاتشان صحبت کردند چی به شما گفتند؟
شنبه؟ خانوادگیه نمیشه وصیتشه آخرین خاطرهاش کمک به مردم بود عشق میورزید به مردم کمک کند دست رد به سینه هیچ کس نمیگذاشت بهش میگفتم مملکت رو که تو نمیتونی اداره کنی میگفت اگر سائلی سراغت آمد نگو نه نمیتوانی یک تومان بدی یک قران بده نمیتوانی یک قران بدی صنار بده ولی ردش نکن خودش همینطور بود یکی می گفت 5 میلیون تومن میخوام نمی گفت ندارم میگفت الان 500هزار تومان بگیر ولی میداد بقدری به مردم میرسید مردم انقدر دوستش داشتند میآمدند برای چی بود؟ هر کس میامد تو تشییع جنازه و ختم خاطرهای داشت چقدر مسئولین دستور میدادند کمک میگرفتند نه برای خودشان میداد میگفت آقا من رو نشانده برای همین کار نماینده تامالاختیار آقا بود
در تمام این سالهایی که با هم زندگی کردید اگر اسم حبیبالله میاد یاد کدام خاطره میافتید؟
خاطره بسیار ازش داشتم
کدام موقع و زمان را بیشتر یادتان میاد؟
خاطره فراوان داشتم از دوره کودکی داشتم از دوره مدرسه داشتم از دوره شبهایی که میرفت آخر شب میامد من نمیخوابیدم داشتم مینشستم چی خوانده قرآن به من یاد بده انقدر هست به این شکل سر تا پا خاطرهام بعد مینویسم
یکی دوتایش را به من بگید
خیلی گفتم برادر خوبی را از دست دادم برادر باارزشی را قدرش را هم ندانستم همیشه در دسترسم بود آدم وقتی چیزی همیشه در دسترسشه قدرش را نمیداند وقتی میآمد پیش مادرم قبلش به من تلفن میکرد چهار تا از قوم و خویشها را هم صدا کن جلسهای داشته باشیم من میام پیش خانم جان قوم و خویشها نیازی دارند من یواشکی نیازشان را رفع کنم همش به فکر رفع نیاز بود وزیر بود میگفت یکی را تو فامیل پیدا کنیم صندوق قرضالحسنه فامیلی درست کنیم فامیلی نیاز دارد رویش نمیشود به شما بگوید ما یواشکی بهش بدهیم صندوق فامیلی هم درست کردیم حاج ابوالفضل حیدری ... توسلی دائی آقای توسلی میرزا عبدالرحیم خرمی بود او را مدیر کردیم درست کرد گفت تو چشم نیست کسی نیاز دارد برود تو خانهاش یواشکی بی سر و صدا بدهد جلسه خانوادگی اسنادش پیش من است دو سه سال ادامه داشت کمک میکرد خاطرات همش درباره کمکهای اوست کمکهای فوقالعادهاش فرض یک قوم و خویشی پیدا میکردیم وضعش خوب نیست به من میگفت من وزیرم نمیتوانم بروم پول را بردار برو در خانهاش بهش بده تلفن نکن بیاد بگیرد من پولش را میدهم تو که نمیدهی بردار ببر در خانهاش به عنوان دیدنش تو پاکت بگذار مثل آخوندی که روضه میخواند پاکت را میگیرد و میاد بگذار پای چایی بیا بیرون از این کارها خیلی میکرد منم میکردم برای او میکردم از او یاد گرفتم الان تو مجالس خیریه ماه رمضان مجلس خیریهای نیست که شرکت نکنم همش از خاطراتیست که از او یاد گرفتم دائی منم همینطور مرحوم توسلی همین عادت را داشت از او کمک به دیگران را یاد گرفتم هیچ وقت پای او نمیرسم اصلا با هم سوار اتوبوس میشدیم بریم قم یا مشهد من ماشین نداشتم قهوهخانه پیاده میشدیم رادیوش زیاد بود میرفت به قهوهچی میگفت رادیو که الان داری چقدر بابت رادیو کاسبی میکنی میگفت رادیو باعث میشود مردم سه تا چایی بیشتر میخورند میگفت پول 50 تا چایی رادیو را خاموش کن خیلی عصبانی بود خیلی پول بود وقتی میدیدن چنین آدمیه میگفتند فلان زن اینجا گرفتار است به من میگفت برو بده بیا میدادم میگفتم داداش از کجا ؟نماینده امام بود واقعا بهش میدادند اجازه هم داشت دست بده برای کمک به دیگران فوقالعاده بود ما نمیتوانیم هیچ وقت مثل او شویم گوهری بود برای نظاممان که نظاممان از دست داد جایگزینیش سخت است نظام ما هیچ وقت زمین نمیماند بهشتی فوت کرد جای او چند تا آمدند جای ایشان هم خواهد آمد و هستند ولی فوقالعاده بود
دست شما درد نکند حاج آقا.
منبع:کتاب حبیب دلها